بایگانی برچسب‌ها: خانواده

جذابیت پنهان بورژوازی

دوره کودکی من در محله‌ای گذشت که در اصطلاح به آن‌ها محله‌های سازمانی می‌گفتند. یعنی یک سری خانه با متراژ و شرایط برابر که به کارمندان یک اداره ویژه واگذار می‌شدند. کارمندانی که کمابیش از نظر تراز دریافتی و درجه اجتماعی در یک سطح‌ بودند و تفاوت‌ زیادی با هم نداشتند. با این شرایط اگر شخصی به دیگری فخرفروشی می‌کرد یا بلوف بیخود می‌زند، کسی جدی‌اش نمی‌گرفت زیرا همه از حال و روز یکدیگر خبر داشتند. بنا براین و بر پایه این شرایط، من تا ۷ سالگی و دوره دبستان، شناخت چندانی از مفهوم طبقه اجتماعی نداشتم و گمان می‌کردم همه نوعِ زندگی یکسانی دارند. آنچه که در تلویزیون می‌دیدم هم برایم بیشتر سرگرمی بود تا واقعیات اجتماعی و آن را بسیار دور از پیرامون خودم حس می‌کردم.

در دوره دبستان بود که فهمیدم همه خانواده‌ها از نظر میزان رفاه و سطح اجتماعی برابر نیستند. اگر در یک مدرسه دولتی با بیش از ششصد دانش‌آموز درس خوانده باشید، در‌‌‌‌ همان روزهای اول درمی یابید که برخی هم‌شاگردی‌های شما در زنگ‌های تفریح چیزی برای خوردن به همراه ندارند و برخی برای هر زنگ تفریح، خوراکی جداگانه‌ای دارند، از جمله ساندویچ سوسیس و کالباس یا میوه‌هایی چون موز که آن دوره اشرافی به‌شمار می‌رفت- تا جایی که یک بار ناظم سر صف آوردن موز به مدرسه را قدغن کرد- بنابراین من هم کم‌کم دانستم که جایگاه-ام کجاست. دوره پنج ساله دبستان زمان مناسبی است که دریابید نمی‌توانید با بچه‌هایی که از نظر سطح طبقاتی از شما پایین‌تر هستند دوستی کنید و آن‌ها که سطح طبقاتیشان از شما بالا‌تر است نیز شما را به جمع خودشان راه نمی‌دهند. اگرچه این چیزی نبود که یک کودک به سادگی بتواند آن را دریابد اما از کلاس سوم به بعد هرکسی جایگاه خودش را بطور غریزی شناخت. حالا از پس سال‌ها، می‌توانم دست‌کم درباره خودم بگویم، این شناخت جایگاه اجتماعی، آگاهانه رخ نداد، یعنی این‌گونه نبود که تصمیم بگیرم با فلانی بازی بکنم و با فلانی بازی نکنم، بلکه یک حس کاملاً غریزی بود که می‌توانستم از میان این همه بچه با شکل و شمایل یکسان – سر تراشیده شده با نمره ۴ و لباس فرم خاکستری -، بفهمم چه کسی در رده من هست و چه کسی نیست.

در همین دوره با یکی از پسران همسایه که هم سن و سال من بود دوست شدم. نامش علیرضا بود و یکی دو باری که به خانه‌شان رفتم و آمدم، دریافتم که خانواده‌اش کوشش بسیاری می‌کنند تا مرفه‌تر از آنچه هستند به نظر برسند. به ویژه «مامان‌ِعلیرضا» در این میانه میدان‌دار بود. زنی قدکوتاه و چاق، که پس از ازدواجش به شهر مهاجرت کرده و در اداره‌ای که پدرم در آن کار می‌کرد، به عنوان منشی استخدام شده و به همین واسطه یکی از خانه‌های سازمانی را به‌دست آورده بود و با شوهرش که معلم بود در آن خانه زندگی می‌کرد. همیشه به خاطر اینکه از صدقه سر اوست که صاحب خانه‌ای هستند به شوهرش سرکوفت می‌زد و در دعواهای زن و شوهریشان امکان نداشت پای این موضوع را به میان نکشد و این قضیه آنقدر تکرار می‌شد که منِ کودک هم کم‌کم حس بدی پیدا کرده بودم و علیرضا هم خوش نداشت همیشه پدرش را تحقیر شده ببیند. به ویژه که همیشه از پر زور بودن پدرش برای من لاف می‌زد و این‌که یک تنه ۲۰ تا ۳۰ نفر را حریف است. راست و حسینی هم که بخواهیم به قضیه نگاه بکنیم قاعدتا آن‌ها نباید ساکن آن خانه سازمانی می‌بودند چرا که از منظر تشریفات اداری به رده پایین‌تر از معاونت کل، خانه سازمانی تعلق نمی‌گرفت، ولی خُب از اقبال خوش خیلی‌ها، آن سال‌ها تعداد زیادی خانه سازمانی بی‌صاحب مانده بود تا جایی که به منشی اداره هم یکی برسد.

باری، مامان‌علیرضا، رابطه نزدیکی با خانواده ما پیدا کرده بود و دوستی من و علیرضا، بهانه خوبی به دستش داده بود که هر روز عصر سری به ما بزند و درباره خریدهای تازه‌اش از لباس، و لوازم خانه. لوازم آرایش و… با مادرم سخن بگوید. به قول معروف یک زن دَردَری بود. هیچ‌گاه در خانه بند می‌شد. کمابیش همه لوکس فروشی‌های پاساژهای گران قیمت را می‌شناخت و به خرید کمتر از آنجا‌ها هم راضی نبود. عاشق پز دادن و معاشرت با افرادی از طبقه اجتماعی بالا‌تر از خودش بود و زیر هرگونه قرض و وام می‌رفت برای اینکه از آنچه هست بالا‌تر جلوه کند. هم‌بازی‌های علیرضا را بر این اساس برمی‌گزید که کدام خانواده پولدارترند یا امکان پولدار شدن دارند. مثلاً همسایه‌ای داشتیم به نام آقای الف. این آقای الف پسری داشتند به نام سعید که فوتبالش خیلی خوب بود و ما دوست داشتیم او در تیم محله باشد. اما نمی‌دانم بر اساس چه معیاری مامان‌علیرضا، او را از بازی با سعید منع کرده بود. در حالی که خانواده سعید، هیچ کمبودی نسبت به بقیه نداشتند. یک بار که از علیرضا پرسیدم: «آخه چرا مامانت نمی‌ذاره با سعید بازی کنی؟»، پاسخ داد: «مامانم گفته اونا بی بضاعت هستن!»

این گذشت تا اینکه خانواده آقای الف، یک مرسدس بنز قدیمی مدل اس‌ای ۳۰۰ خریدند. تنها برند بنز کافی بود تا مامان‌علیرضا در برخوردش با خانواده آقای الف تجدید نظر کند و چند روز بعد که تولد علیرضا بود، ناگهان سعید که تا آن سال جایی در میان مهمانان جشن تولد علیرضا نداشت، به جشن تولد دعوت شد.

همین وقت‌ها بود که یکی از همسایه‌ها، خانه‌اش را فروخت و به جای ایشان، یک خانواده اشرافی و فرهیخته پا به محله ما گذاشتند و به قول معروف تعادل قوا را در محله بر هم زدند. اینجا بود که ضربه سنگینی به مامان‌علیرضا وارد آمد. زیرا او خود را در محله، از همه سر می‌دانست، اما با آمدن این خانواده تازه (خانواده آقای ب)، به پوشالی بودن کاخ آروز‌هایش پی برد.

مرد خانواده آقای ب، تاجر فرش بود و همیشه بین ایران و آلمان در رفت و آمد. خانم‌اش هم از این خانم جلسه‌ای‌ها بود که در اندک مدتی بسیاری از زن‌های همسایه را با جلسه هفتگی قرآن به خودش جذب کرد. البته جلساتی روشنفکرمابانه که در آن‌ها از شریعتی و سروش سخن می‌رفت و چه هواداری هم پیدا کرد. اگرچه کم نبودند از زن‌های همسایه‌ که‌‌ همان شکل سنتی سفره ابوالفضل را بیشتر می‌پسندیدند؛ دور هم گرد می‌آمدند و آشی می‌پختند و غیبتی می‌کردند و از همه مهم از جدید‌ترین تحولات ژئوپُلیتیک محله خبردار می‌شدند بدون اینکه نیاز داشته باشند برای فهمیدن حرف‌های سروش و شریعتی به مغزشان فشار بیآورند. جلسه‌های خانم ب، به مذاق خیلی‌ها خوش نمی‌آمد. اما فرصت نایابی بود برای نشست و برخاست کردن با «از ما بهترون». این جذابیت‌ها سبب شدند که بسیاری از همسایگان به سمت خانواده آقای ب متمایل شوند و نام آقا و خانم ب از دهان همسایگان نمی‌افتاد که آقا اینجور گفتند، خانم اینجور فرمودند…

مامان‌علیرضا که خود را از قافله عقب‌مانده می‌دید، از یک حربه جالب استفاده کرد. روزهای پنجشنبه که خانم ب جلسه قرآن داشت، او مرخصی می‌گرفت و از صبح بدون دعوت یا درخواستی از سوی خانم ب، به بهانه کمک به خانه ایشان می‌رفت و داوطلبانه هر کاری می‌کرد. عصر هم در مجلس پذیرایی می‌کرد. همه متعجب بودند که مامان‌علیرضا با آن دک و پزش چگونه جلوی کسانی که پیش از این برایشان تره هم خرد نمی‌کرد، چای می‌گیرد و این چیزی نبود که هر کسی بتواند آن را بفهمد جز خود مامان‌علیرضا. این گونه بود که رابطه‌اش را با خانم ب مستحکم کرد و از آنجا که مامان‌علیرضا، از نظر سنی ۲۰ سالی کوچک‌تر از خان ب بود، به خودش اجازه داده بود که ایشان را «مامان» صدا بزند، و راستش خیلی نچسب بود و من کودک ۸ ساله هم این را می‌فهمیدم. در این دوره مامان‌علیرضا در آسمان‌ها سیر می‌کرد و خودش را یار گرمابه و گلستان خانم ب می‌دانست. شوهرش را هم واداشته بود که با آقای ب دوست جان‌جانی شود. حالا یک معلم ساده چگونه می‌تواند یار غار یک تاجر فرش شود معلوم نیست. علیرضا هم مجبور بود با نوه‌های آقا و خانم ب بازی کند که بسیار بچه‌های لوسی بودند. دو دختر نازنازی با دامن و جوراب‌های رنگی ساق کوتاه، که در زود بالغ شدن همه پسرهای محل نقش کلیدی بازی کردند.

این‌ها گذشت تا این‌که خانواده آقای ب به شهر دیگری مهاجرت کردند و این مقارن شد با زمانی که مامان‌علیرضا زندگی در خانه ویلایی را دیگر بی‌کلاسی می‌دانست چرا که یکی از دوستانش – در واقع مراد تازه‌اش – به نام خانم دکتر، در آپارتمان زندگی می‌کرد. از آن سو، بابای علیرضا هم از سرکوفت‌های زنش به تنگ آمد و دیگر چیزی از حقوقش را در خانه‌ای که مال او نبود خرج نکرد. این لج و لجبازی‌ها دست به دست هم دادند تا اینکه خانواده علیرضا مفت خانه‌شان را فروختند به این هوا که آپارتمان بخرند اما پول‌ها را به باد دادند و دیگر هیچ‌گاه خانه دار نشدند. من هم دیگر آن‌ها را ندیدم تا چند روز پیش که بعد از سال‌ها علیرضا را دیدم و گفت که مادرش به خاطر سرطان فوت کرده است. دلم گرفت برای زنی که هیچ وقت نتوانست آن‌گونه که دوست دارد زندگی کند. زنی که قدر داشته‌هایش را ندانست و تنها خواسته‌اش در زندگی این بود که فرا‌تر از آنچه هست به نظر برسد.

بیان دیدگاه

دسته نوشته ها

برخورد نزدیک از نوع ژاله

از ایران خبر دادند که یکی از همسایه‌های قدیمی مادربزرگم عزم سفر به فرنگ دارد و سر راهش قرار است سری هم به من بزند. از قضای روزگار این همسایه قدیمی یک دختر دم‌بخت خوش بر و رو هم دارد که باز هم از قضا هم‌دانشگاهی خواهرم و بهترین دوستش نیز هست. مدتی است که مادر، مادربزرگ و خواهرم با پُلیتیک زنانه قصد دارند به من بفهمانند که؛ لکن نظر ما نسبت به این دختر خانم مثبت است. و البته هر بار هم به من گوش زد می‌کنند که ما در خانواده پیروی دموکراسی هستیم و هر کدام فقط از یک رای برخورداریم -که البته روی‌هم‌رفته می‌شود سه رای- و تصمیم نهایی را در هر صورت خود من باید بگیرم. ولی من نمی‌فهمم چرا هر کدامشان می‌خواهند این یک رایشان مانند حکم حکومتی باشد و من مطیع آن؟!
باری این دختر خانم‌‌‌‌ همان طور که گفتم خوش بر رو و با کمالات است. در آخرین سفری که به ایران داشتم در مهمانی جشن تولد خواهرم دیدم‌اش -البته آن زمان از این فشار سیاسی نسوان خانواده روی من خبری نبود-؛ فربه بود با موهای لخت بلند و خرمایی رنگ. یک لباس مشکی تنگ که تا بالای زانو‌هایش می‌رسید به تن داشت. قد نسبتا بلندی داشت و با این وجود کفش‌هایش نیم وجب پاشنه داشتند. از حسن انتخابش در پوشش خوشم آمد. لباسش خوبی‌هایش را برجسته‌تر و عیب‌هایش را کمتر نشان می‌دادند. رنگ مشکی و تَنگی لباسش در معیت پاشنه‌های بلند کفش‌هایش او را کشیده‌تر جلوه می‌دادند. پاهای نازکش را لخت گذاشته بود. یقه لباسش باز بود طوری که می‌شد دزدکی چاک ظریف بین پستان‌های خوش‌دستش را از لای تور سینه‌بند مشکی‌اش دید زد. آن شب نتوانستیم زیاد با هم حرف بزنیم. او که در جمع مهمان‌ها تازه وارد بود گوشه‌گیر به نظر می‌آمد و سعی می‌کرد از خواهرم زیاد دور نشود. من هم که تقریبا یک بطری شراب شیراز را که دایی‌ام از استرالیا آورده بود، یک تنه سر کشیده بودم، پَر و پاچه و پستانِ دیگر دَر و داف‌های مجلس چنان مستم کرده بود که خیلی زود ژاله خانمِ گوشه‌گیر از یادم برفت.
صبح فردای مهمانی منِ گردن شکسته از سر خامی، با این گمان که آدم باید احساساتش را به همشیره‌اش بگوید، با خواهرم درد دل کردم که: «این ژاله هم دختر تو دل برویی هست‌ها!» غافل از اینکه تنها آشنایی من و ژاله می‌توانست به حضور آن شب او در آن مهمانی معنی بدهد. من درگیر یک بازی شده و نخستین مهره را نیز به درستی جابه‌جا کرده بودم. الان که گذر زمان قضاوت را برایم آسان کرده است، می‌فهمم که دعوت کردن ژاله به آن مهمانی جشن تولد از نظر پُلیتیک زنانه چه در یک چشم‌انداز کوتاه مدت و چه بلند مدت هیچ اهمیت استراتژیکی برای شخص خواهرم نداشته است.
باری آن شب گذشت و خواهرم در جواب تعریف من از ژاله شروع کرد به شستشوی مغزی من – آن هم با وایتکس – و از آن روز به بعد روند نزدیک شدن ژاله به خواهرم به صورت تساعدی رشد کرد طوری که در عرض کمتر از یک ماه ژاله خانم با پشت سر گذاشتن دوستان دَه پانزده ساله خواهرم به رفیق گرمابه و گلستان او تبدیل شد.
اما کوشش‌های مادر و مادربزرگ و خواهرم، با یک حرکت ناگهانی من نقش بر آب شدند. دانشگاه را‌‌‌‌ رها کردم و پای را در یک کفش که از ایران خواهم رفت. البته در آن روز‌ها گمان نمی‌کردم که این قضیه تا این اندازه برای این سه زن مهم بوده باشد که پس از اینکه سال‌ها از آن گذشته و من کلا صفحه شطرنج را به میل خودم چیده‌ام و مهره‌های خودم را جایگزین کرده‌ام، ناگهان باز از گوشه‌ای سر باز کند. گویا که ایشان این سال‌ها به این می‌اندیشیدند که چگونه مرا دوباره به ژاله پیوند بزنند. بنا براین وقتی خبر دادند که پدر ژاله خانم عازم فرنگ است و بناست سری هم به من بزند، اول کمی تعجب کردم اما کم‌کم دوزاری‌ام جا افتاد.
قرار شد که پدر ژاله خانم هر وقت رسیدند هتل به من زنگ بزنند تا بروم به ملاقاتشان و ایشان را که به همراه دو تای دیگر از دوستانشان برای «یک سفر کاری» به فرنگ آمده بودند، به یک تور گردشگری یک روزه ببرم.
نزدیک هتل که رسیدم، پدر ژاله زود من را شناخت و از دور برایم دست تکان داد. نزدیک که آمدم گفت من را از شباهتی که با خواهرم دارم شناخته است. از این گفته‌اش خرسند شدم چرا که خواهرم دختر زیبایی است و کشته مُرده بسیاری دارد.
من را به اتاقشان راهنمایی و همراهانش را به من معرفی کرد. جای شما خالی خوش گذشت و آن تور یک روزه به شام و ناهار مجانی‌اش ارزید. اگرچه من هم برایشان سنگ تمام گذاشتم و هر چه از در و دیوار شهر می‌دانستم گفتم. البته پدر ژاله خانم چند تا حرکت عجیب آنقدر که خودش را از چشمم بیاندازد، انجام داد. یک جا وقتی داشتیم از روی یک پل بسیار قدیمی رد می‌شدیم به یک گروه از بچه مدرسه‌ای‌هایی برخوردیم که گویا آورده بودندشان اُردو. داشتند گروهی از هم عکس می‌گرفتند و هزار جور دلقک‌بازی درمی‌آوردند که ناگهان پدر ژاله خانم انگار برقش گرفته باشد دوربینش را داد به دست من و نه گذاشت و نه برداشت و رفت میان بچه‌ها ایستاد و گفت: «از من با اینا یه عکس بگیر!» من در مقابل چشم‌های هاج و واج بچه‌ها و مربیشان با سر افکندگی یک عکس فوری انداختم. با خودم فکر کردم اگر در آن شرایط پدر ژاله خانم مثلا چارلیز تروُن یا کیت بلانشیت را می‌دید احتمالا از شدت هیجان خودش را از بالای پل پرت می‌کرد توی رودخانه! در جای دیگر به هنگام بازدید از یک کلیسای قدیمی وقتی داشتم دیوارنگاره‌ای که روز محشر را به تصویر کشیده بود شرح می‌دادم، پدر ژاله خانم سری تکان داد و گفت: «عجب! پس مسیحی‌ها هم به قیامت اعتقاد دارن!»
باز وضعیت پدر ژاله خانم از همراهانش خیلی بهتر بود و دست کم زبان انگلیسی را تا حدی می‌دانست. آن دوتای دیگر، یکیشان که اصلا حرف نمی‌زد، دیگری هم هر از چند گاهی چیزهایی می‌پرسید که من از تعجب شاخ درمی‌آوردم. مثلا سوار مترو که شدیم بعد از کلی برانداز کردن در و دیوار از من پرسید: «آقای مهندس! اینا واگنای متروشون رو خودشون می‌سازن؟»
باری در اولین تماسی که بعد از جدا شدن از آن‌ها با ایران گرفتم متوجه شدم که مادرم و مخصوصا خواهرم سخت کنجکاو بودند که آیا از پدر ژاله خانم خوشم آمده است یا نه. من هم البته سعی کردم طوری جواب دهم که نه سیخ بسوزد نه کباب.
خلاصه، این روز‌ها ژاله خانم سخت خاطر من را به خودش مشغول کرده است. از یک سو با این فاصله زیاد امکان تماس نزدیک وجود ندارد. از سوی دیگر و با توجه به تجربه‌های تلخ گذشته دوست ندارم از راه مسنجر یا فیس‌بوک یا هر وسیله ارتباط از راه دور دیگری با او ارتباط بر قرار کنم. افزون بر این، آنچه بیشتر آزارم می‌دهد، کششی است که نسبت به ژاله دارم. من اسم این کشش را «کشش مصلحتی» گذاشته‌ام. این را هم باید بگویم که هیچگاه ندانستم نگاه و برداشت خود ژاله نسبت به من چگونه است. آیا او نیز کشش‌اش به من مصلحتی است یا اصلا کشش و تمایلی به من دارد؟

6 دیدگاه

دسته نوشته ها

خشکسالی و دروغ

اینکه ایرانی‌ها مردمی دروغگو و ریاکار هستند دیگر این روز‌ها نقل هر محفل و مجلسی شده است. خاصتا که امروزه دیگر بعید است پای حرف دوست و آشنایی بنشینی و سخن به بدبختی و بیچارگی و درد و جنگ و تحریم و بگیر و ببند نکشد. و معمولا هم در پایان همه متفق القول به این نتیجه می‌رسند که از ماست که بر ماست و هرچه می‌کشیم از این دورغ و دورنگی خودمان است. مشکل اینجاست که از سر شوربختی همه این‌ها حقیقت دارند. دروغ و ریا سر تا پایمان را گرفته. از پایین‌ترین آدم جامعه تا آن کله گنده‌ها. چندی پیش در خبر‌ها می‌خواندم که ویکی لیکس فاش کرده است که امیر قطر در دیدار خود با جان کری سناتور آمریکایی گفته است: «بر اساس ۳۰ سال تجربه با ایرانی‌ها، به شما می‌گویم، از صد کلمه حرفی که می‌زنند، یک کلمه‌اش راست نیست. آن‌ها به ما دروغ می‌گویند و ما نیز به آن‌ها دروغ می‌گوئیم.» بی گمان منظور امیر قطر از ایرانی‌ها من و شما یا هر شهروند عادی ایرانی دیگری نبود است. امیر قطر را سر و کار با وزیر و وکیل و رهبر و رئیس جمهور است. از طرفی اما از بس دروغ گفته‌ایم و به ریاکاری خو کرده‌ایم حرف راست دیگران را هم باور نمی‌کنیم. هر چه آمریکا و اسرائیل در بوغ و کرنا آواز جنگ سر می‌دهند خیال می‌کنیم دارند کُری می‌خوانند و کار را به جایی می‌رسانیم که باراک اوباما شخصا اعلام می‌دارد که وقتی می‌گوید گزینه حمله نظامی روی میز است و بد جور هم روی میز است اصلا بلوف نمی‌زند. این از کله گنده‌هامان.

به خورده پا‌ها که می‌رسیم وضع بهتر که نمی‌شود هیچ بد‌تر هم می‌شود. در زندگی روزمره و شخصی هم دیگر تکلیفش روشن است. از‌‌ همان بچگی با یک برنامه ریزی حساب شده عادتمان می‌دهند به دروغ گفتن و دروغ شنفتن. تلفن که زنگ می‌زد به‌مان می‌گفتند: گوشی رو بردار بگو بابا خونه نیست! اوایل کار تپق می‌زدیم و می‌گفتیم: بابام می‌گه خونه نیست! اما فقط یک دوره آموزشی کوتاه کافی بود که راه بیافتیم و حتی دروغ سفارشی هم قبول کنیم. به خواهرمان می‌گفتیم: عیدیات رو بده تا به مامانم نگم رفتی به کیف آرایشش دست زدی!

حتما بیشتر شما ویدئوی آن پسر بچه ایرانی را دیده‌اید که پدرش او را کله سحر دم در یخچال و در حالی که می‌خواهد بستنی بردارد غافلگیر می‌کند. پسرک که شاید چهار پنج سال بیشتر ندارد و فارسی را با لهجه انگلیسی صحبت می‌کند، ماهرانه فرافکنی می‌کند و دروغ می‌گوید. پدرش- که جاهلانه بچه را در موقعیتی قرار داده که مجبور است دروغ بگوید- به هیچ وجه او را به خاطر دروغ گویی ماخذه نمی‌کند و در جواب دروغ‌های پی در پی او فقط – از سر غرور شاید- می‌خندد. این وضعیت یک پسربچه ایرانی است که دارد در خارج از ایران بزرگ می‌شود و خانواده‌اش دل خوشند که بچه‌شان را دارند در فرنگ بزرگ می‌کنند، دیگر وای به حال بچه‌ای که بخواهد در ایران بزرگ شود.

نمی‌دانم فیلم بیتا را دیده‌اید یا نه. یک فیلم فارسی خوب است. شاید آن قدر خوب که دیگر نتوان به آن فیلم فارسی گفت. هژبر داریوش آن را کارگردانی کرده و گوگوش، صنا ضیائیان، مهین شهابی، پروانه معصومی و عزت الله انتظامی در آن بازی می‌کنند. این فیلم داستان عشق بیتا دخترک ساده‌ای است به کوروش که یک روزنامه نگار موفق است. در جای جای این فیلم تقریبا همه شخصیت‌ها چه خوب و چه بد و در هر موقعیتی به هم دروغ می‌گویند. هم دیگر را قال می‌گذارند و هزار بلای دیگر به سر هم می‌آورند. تنها شخصیت فیلم که از این‌ها مبرا است پدر بیتا با بازی عزت الله انتظامی است که به یک بیماری روانی دچار است و قدر سخن گفتن ندارد. در این فیلم کارگردان گوشه‌ای از زندگی ایرانی‌های شهر نشین بهتر است بگوییم تهران نشین را به خوبی به تصویر کشیده است. کاری که اصغر فرهادی بعد از گذشت نزدیک به ۴۰ سال در فیلم تحسین بر انگیز «جدایی نادر از سیمین» دوباره انجام داده است. درد اما اینجاست که گویی در این ۴۰ سال هیچ چیز تغییر نکرده است. هیچ چیز بهتر نشده است. ایرانی‌ها‌‌ همان مردم دروغ گو و ریاکار -چه از سر جبر چه از سر اختیار- باقی مانده‌اند.

بیان دیدگاه

دسته نوشته ها

مردسالاری زنانه

از میان بی‌شمار پدیده‌هایی که آن‌ها را از طریق نشانه‌هاشان می‌شناسم، خانواده ایرانی و نشانه‌هایش یکی از جالب‌ترین و سرگرم کننده‌ترین آن هاست.
امروز که برای خوردن ناهار به یک رستوران عربی رفته بودم بر حسب اتفاق به یک خانواده جهانگرد ایرانی برخوردم. البته آن ها-از آنچه از شواهد و قراین برآمد- متوجه ایرانی بودن من نشدند.
باری به نشانه‌های شاخصی که یک خانواده ایرانی را نمایندگی می‌کند یکی دیگر هم اضافه شد که به این شرح است؛ در یک خانواده ایرانی دارای چند فرزند چنانچه شاهد تنوع جنسی فرزندان باشیم غالبا با این چنین ترکیبی مواجهیم: یک دختر خانوم بین هشت تا ده ساله، بسیار مودب و با وقار که به حرف والدین خود گوش می‌دهد و چنانچه از نظر سنی ارشد باشد مراقب خواهر و برادر‌های کوچک‌تر از خودش است و در این زمینه گوشه‌ای از وظایف مادرش را بر دوش می‌گیرد. در کنار او اما غالبا یک یا چند پسر بچه لوس و ننر که دائما با صدای بلند حرف می‌زنند و به لطف قربان صدقه‌های والدینشان، فکر می‌کنند خیلی بامزه و دوست داشتنی هم هستند به چشم می‌خورند. اینگونه بود که یادم افتاد به همسایه‌ای که در دوران کودکی داشتیم و من گاهی به حیاط آن‌ها می‌رفتم برای بازی. یک دختر داشتند که هم سن سال من بود و یک پسر کوچک‌تر. گاهی وقت‌ها مادربزرگشان می‌آمد روی ایوان زیر سایه می‌نشست که هوایی بخورد و بازی ما را تماشا کند. یک بار که سه تایی بازی می‌کردیم، پسر همسایه لابه‌لای جست و خیز و بازی، ناگهان گوزید و از آنجا که فرکانس صدای گوز با هر صدای دیگری متفاوت است و وسط میدان جنگ هم که باشی و بگوزی همه می‌فهمند، مادربزرگ با آنکه خیلی از ما فاصله داشت با اخم و تَخم دختر را ورانداز کرد و گفت: «دختر که نباید این قدر کونش شل باشه!» یعنی اینکه پسر اگر کونش شل بود، بود. اما کون  دختر باید تنگ باشد. لابد چون آقایان تنگش را بیشتر دوست دارند. دختر بیچاره تا آمد بگوید: «من نبودم»، مادربزگ مجالش نداد و گفت: «خجالت بکش». نمی‌دانم مادربزرگ فهمید کار پسر بوده یا نه. اما همین که از میان ما سه نفر تنها به دختر مشکوک شد، خودش حاکی از مردسالاری نهادینه شده دارد در ذهنیت زن ایرانی که مرد هیچ غلطی نمی‌تواند بکند! در همین گیرودار، پسر همسایه که با دست چلش را گرفته بود داد زد: «جیش دارم» مادربزرگ نیشش باز شد و رویش را به طرف پسر برگرداند و گفت: «آخ قربونش برم؛ ولش کن خفه می‌شه! شمبولی طلا!»

نتیجه: این تازه گوشه ناچیزی از فرق گذاشتن میان پسر و دختر در خانواده ایرانی است و تا زمانی که پسر بچه‌ای را که به قول معروف هنوز شاشش کف نکرده، این گونه تربیت می‌کنیم نباید حتی خواب برابری زن و مرد را در ایران ببینیم.

بیان دیدگاه

دسته نوشته ها

بانوی سووشون

هر آدمی‌ای، سنگی است بر گور پدر خویش «فقفیقاع نبی، آیه اول و آخر جزو سی و یکم»

خبر ساده بود. سیمین دانشور در ۹۰ سالگی در گذشت. گفتم خدا بیامرزدش، عمرش را کرده بود و این اندازه هم بسیار است؛ به‌ویژه آن‌که اکنون در شهر که می‌چرخی، هر کوچه و برزنی پر شده از حجله جوانان ناکام و تازه رسیده. و این گذشت تا از جلوی رایانه برخاستم و دراز کشیدم. به سقف نگاه می‌کردم که دوباره خبر در ذهنم آمد: سیمین دانشور درگذشت. و به یاد جلال افتادم و «سنگی بر گوری» ‌اش؛ کتابی که با آن زندگی کرده‌ام و یاد جمله آغازین‌اش: «ما بچه نداریم، من و سیمین؛ بسیار خب. این یک واقعیت؛ اما آیا کار به همین‌جا ختم می‌شود؟» این جمله به گریه‌ام انداخت. احساس کردم این اشک‌ها دیر آشنایند و پیش از این نیز یک بار چشمانم را‌تر کرده‌اند… در کتابخانه نشسته بودم و «غروب جلال» را می‌خواندم، آن‌جا که سیمین از مرگ جلال می‌گفت نیز تاب نیاورده و اشک ریخته بودم. اما آیا کار به همین‌جا ختم می‌شود؟ جلال سال ۱۳۴۸، به گفته سیمین، به خاطر مصرف بیش از اندازه قزوینکا (نوشابه الکلی ساخت ایران) و سیگار اشنو و به گفته شمس آل‌احمد به دست ساواک مرد یا کشته شد. اکنون ۴۲ سال از مرگ او می‌گذرد و ۴۲ سال است سیمین تنها می‌زیسته بی‌هیچ فرزندی و کسی که دلخوش باشد به او. «چهارده سال است که من و زنم مرتب این سوال را به سکوت از خودمان کرده‌ایم و به نگاه گاهی با به روی خود نیاوردن. نشسته‌ای به کاری؛ و روزی است خوش؛ و دور برداشته‌ای که هنوز کله‌ات کار می‌کند؛ و یک مرتبه احساس می‌کنی که خانه بدجوری خالی است…» هرگاه یاد تنهایی سیمین در این سال‌ها می‌افتم، سال‌های بی‌جلال… و جلال می‌دانست کار به همین‌جا ختم نمی‌شود و ۴۲ سال دیگر باید تاب بیاورد سیمین برای گریز از تنهایی.
«آن بچه‌ای که شنونده قصه‌های تو بود، با خود تو به گور رفت و امروز، من آن آدم ابترم که پس از مرگم، هیچ تنابنده‌ای را به جا نخواهم گذاشت، تا در بند اجداد و سنت و گذشته باشد… من اگر شده در یک جا و به اندازه یک تن تنها نقطه ختام سنتم.» اما آیا کار به همین‌جا ختم می‌شود؟ غروب سیمین، شاید به گونه‌ای نمادین، پایان یک نسل از داستان‌نویسی ایران نیز باشد. نسلی پیروی سنت‌های کلاسیک داستان‌نویسی و نسلی که گرچه عقیم‌اش پنداشتند، اما فرزندان بسیاری بار آورد.

بیان دیدگاه

دسته نوشته ها