یک: مجرد بودن در ایران، گناه کبیره است. کافی است در ساختمانی که زندگی میکنی یا در محل کارت، همسایگان و همکارانت بدانند که مجردی. کمابیش هر رویدادی که پیش آید، متهم بالقوهاش تویی. نیازی هم به اثبات و تفهیم اتهام نیست. مجرد بودن خودش جرم به شمار میآید.
چند سال پیش، برای استخدام در یک سازمان دولتی رزومه پر کردم. سپس برای مصاحبه تخصصی و عقیدتی-سیاسی فراخواندنم. رزومه کاری خوبی داشتم و با این حساب گزینش تخصصی را خیلی راحت پشت سر گذاشتم – حمل بر خودستایی نشود، راستش سطح تخصص من یک سر و گردن از آن سازمان فکسنی بلندتر بود – اما در گزینش عقیدتی-سیاسی کارم بیخ پیدا کرد. تا نشستم و روی صندلی جابهجا شدم، آخوندی که جزو گزینشکنندگان بود، نگاهی به فرم استخدامی که پر کرده بودم انداخت و اخم کرد گفت: «شما مجردی؟»
گفتم: «بله.»
سری چرخاند و دیگران را نگریست. دنبال نگاهش را گرفتم. همه اخمهایشان تو هم بود. ناگهان یک جمله قصار از دهان مبارکش بیرون پرید که: «کسی که متأهل نیست، طبعاً متعهد هم نخواهد بود.» در تلفظ عربی «متعهد» آن قدر اغراق کرد که من فکر کردم دارد بالا میآورد. گیج شدم. میدانستم در مصاحبه عقیدتی-سیاسی بالاخره کارم خواهد لنگید و منتظر هر گونه پرسش احمقانه و بیربط بودم اما گمان نمیکردم به خاطر مجرد بودنم بخواهند من را سرزنش کنند. گفتم: «اگه خدا بخواد به زودی متأهل میشد. اما فعلا شرایط ازدواج برام فراهم نیست.» یکی دیگر از حاضرین مهربانانه سری جنباند که دلگرمم کرد: «چه شرایطی نیاز است؟» گفتم: «شرایط کاری و مالی باید در حدی باشد که بتوانم از پس یک زندگی دو نفره برآیم.» حاج آقا که چندان این حرف من به مذاقش خوش نیامده بود، فرم استخدامی مرا روی میز انداخت: «معصوم میفرماید، هر کس از ترس بیپولی از سنت ازدواج روی گردان شود، از ما نیست.» [نقل به مضمون]. من که دیگر دانسته بودم کار از کار گذشته، گفتم: «متاسفانه اونقد مثال نقض دور و برم زیاده که اعتماد به جملات قصار به صلاحم نیست.» پیدا بود که ردم میکنند، نامیدی آدم را دلیر میکند. بنابراین منتظر بودم که به هر پرسشی بیپروا پاسخ دهم. یکی دیگر از حضار که تا حالا ساکت نشسته بود، بدون اینکه به من نگاه کند گفت:
«چند بار اقدام کردی؟»
– «برای چی؟»
«برای ازدواج؟»
– «تا حالا اقدامی نکردم.»
«عجب!»
دل را به دریا زدم و پرسیدم: «شما خودتون دخترتون رو به آدمی که بیکار و بیپول باشه میدین؟»
ناگهان حاج آقا که گویا ترسیده بود این بنده خدا در بیاید و بگوید که نه! زود گوی و میدان را از آن خود کرد: «ملاک ما، تقواست.»
گفتم: «من هم متقیام.»
درِ دهان تک تکشان شده بود مثل سوراخ کون جعفر شیرهای. حسابی دلم خنک شد.
دو: مدتی گذشت تا در یک شرکت خصوصی استخدام شدم که به جز من، چند تا مجرد دیگر هم در آنجا به کار مشغول بودند. در همان روزهای نخست، یکی از افراد متدین و متشرع که همه ایشان را به حاجی فضلی میشناختند، در صدد بر آمد که مرا زن دهد. از آنجا که برای این دست آدمهای خر مقدسِ جانماز آبکش چیزی جز اجرای کورکورانه سنتها چیز دیگری ملاک نیست، گمان میکنند همین که خودشان نیت خیر داشته باشند، کافی است و رضایت طرف مقابل هم چندان مهم نیست و کلا تصورشان از زندگی مشترک و زناشوئی چیزی است که حتی فکر کردن به آن حالم را به هم میزند. همین بینش عقب مانده اسلامیشان به آنها این اجازه را میدهد که گستاخانه در زندگی خصوصی مردم دخالت کنند.
باری، روزی از من خواست به اتاقش بروم. با روی گشاده گفت بنشینم و چای سفارش داد. از کشوی میزش چند بیسکویت شکری که توی بشقابی چیده شده بود بیرون آورد و تعارف کرد. خودش هم یکی برداشت و انگار که غنیمت جنگیاند، دوباره در کشوی میزش گذاشتشان. سپس یکی دو تا پرسش بیربط از من پرسید. درباره کارم و نمودارهایی که بنا بود تا پایان هفته تحویلش دهم که گفتم نگران نباشد و تا فردا هم میتوانم آمادهشان کنم. ایشان لبخند زد و بیسکویت ترد را به دهانش فرو برد. بیسکویت در میان انبوهی از ریش، مفقودالاثر شد و تنها اثر از بودش، چند دانه شکری بود که روی ریش حاج آقا باقی ماند. گفت: «از اول میدونستم شما جوون برازنده و شایستهای هستی. سیاست شرکت هم شایسته سالاریه.» تا آمدم بگویم شما به من لطف دارید، تق تق تق در اتاق به صدا در آمد.
حاجی فضلی با همان نَشاطی که فقط در حزباللهیها دیده میشود – آن هم نه به این سبب به راستی سرخوشند و فارغ از تعلقات دنیوی، بلکه تنها به این خاطر که در احادیث آمده، مومن باید بشاش باشد. البته باز از آنجا که درک و فهم این خر مقدسها از همه چیز حتی از دینشان هم سطحی است، نرفتهاند پاورقی حدیث را بخوانند که اگه دک و پوز مومن شبیه اورانگوتان ۴۵ ساله باغ وحش برلین است همان بهتر که سعی کند نیشش را باز نکند و همان بهتر که همیشه سگرمههایش تو هم باشد – فریاد زد: «بفرمایید!» انگار نه انگار که فاصله آن اندازه نیست که نیازی به فریاد باشد. در باز شد و دختر خانمی وارد شد. دختر پیش آمد و پروندهای را به دست حاجی فضلی داد و زیر چشمی نگاهی به من که یه حبه قند فریمان گوشه لپم جا خوش کرده بود و چایم را هورت میکشیدم انداخت و از اتاق بیرون رفت. یکی دختر خیلی معمولی بود، از همینهایی که در نگاه اول هیچ چیزی ندارند که بخواهد نظر مردی را جلب کند. اصلا آن قدر خنثی هستند که حتی به چشم هم نمیآیند. نه چشمی نه ابرویی، نه لبی و نه گیسویی. کون و پستان و سایر مُحرکها هم که با چادر و چاقچور به بهترین شیوه پوشانده شده است.
حاجی فضلی انگشتانی را که تا روی ناخنهاش پشم داشت، به هم گره کرد و با یک خنده بیمقدمه، یک ردیف دندان کج و کوله و زرد از زیر ریشش زد بیرون. «خب شازده دیگه تعریف کن.» گفتم: «تا فردا تحویلتون میدم اما اگه تا پایان هفته وقت بود بهتر میشد.» باز خندید که: «نه! از جاهای خوبش بگو.» و با چشم و ابرو به دری که تازه بسته شده بود اشاره کرد. لوندی و نَشاط مومنانهاش، حالم را به هم زد. تازه دو زاریم افتاد که منظور حاجی فضلی چه بوده است. از اتاق که بیرون آمدم، یکی دو نفر از همکاران نگاهم کردند و یکی دیگر هم نتوانست جلوی خندهاش را بگیرد. بعدها بود که از لابهلای سخن یکی از بچههای شرکت دانستم که حاجی فضلی این دختر خانم را تا به حال به چند نفر عرضه کرده و گویا قسم خورده هر جور شده برایش شوهر پیدا کند.
راستش در این داستان چیزی که مرا ناراحت کرد، لاپوشانی حاجی بود. اگر از آغاز رک و راست گفته بود که نیتم این است، خب من هم برخورد بهتری نشان میدادم. اما اینکه من را به درون اتاقش فرابخواند و چای و بیسکویت شکری تعارفم کند و چیزهای الکی ازم بپرسد، اینها را در شأن خودم نمیدانستم و تازه حاجی با خودش چی فکر کرده بود که بلافاصله پس از رفتن دختر خانم به من گفت، «از جاهای خوبش بگو» و دیگر اینکه «قرار و مدار رو بذارم یا نه؟!» که گفتم: «نه!» و اخمهای حاجی تو هم رفت و اگر میتوانست، چای و بیسکویت شکری را از حلقم بیرون میکشید. انگار که من تا به حال دختر ندیدهام و تا چشمم به یک دختر بیافتد، بیآنکه چند کلمه با او سخن بگویم، چنان طاقت از کف میدهم که….
اینها گذشت و حاجی فضلی هم از من ناامید شد. میکوشیدم با او چشم در چشم نشوم. اما گاهی توی آسانسور یا پارکینگ شرکت که میدیدمش و سلامش میکردم، سنگین سرش را تکان میداد. آن دختر خانم را هم دیگر ندیدم. اگرچه که بعداً فهمیدم از کارمندان شرکت طبقه پایینی است و نیات خیر حاجی فضلی منحصر به جغرافیای حوزه ریاست خودش نیست. خدا خیرش بدهد اما باید بداند که همین که یک نر و یک ماده را به هم پیوند دهد، دلیلی بر خوش نیتی و خیرخواهی نیست. دلالی محبت هم فوت و فن خودش را دارد.
سه: دشواریهای مجردان در ایران گستردهتر از اینهاست. اگر دنبال خانه اجارهای بگردی، بسیاری از بنگاههای مسکن را میبینی که کاغذی به شیشهشان چسباندهاند که «خانه مجردی نداریم، لطفا سوال نفرمایید!»
یک بار، گذارم به بنگاهی افتاد، سوال کردم، خانهای سراغ داشت که با شرایط من جور بود. یک زیرزمین نمور، بدون آشپزخانه که توی دستشوییاش یک دوش گذاشته بودند و شده بود حمام، جوری که میشد در حین دوش گرفتن رید و یا برعکس، در حین ریدن دوش گرفت. ترجیعبند کلام بنگاهدار این بود: «خوبهها، از این خوبتر دیگه پیدا نمیکنیآ. مجردیه دیگه!» وقتی به ژرفای سخن بنگاهدار میاندیشیدم، که در واقع یعنی، مجرد چون سگ است و لیاقتش همین سگدانی، دلم میخواست همان جا آن دوش زنگ زده را از جا بکنم و تا خود سردوشی توی کونش فرو کنم.
چهار: در یکی از جلسههای ساختمان که هر چند وقت یک بار برگزار میشد و همسایگان گرد هم میآمدند و درباره مشکلات ساختمان سخن میگفتند، پس از پایان جلسه، یکی از همسایگان که طبقه زیرین من مینشست و متأهل بود و بچه هم داشت، توی پاگرد، با شوخی و خنده سر سخن را باز و مرا برای چند شب آینده به خانهشان دعوت کرد که خانم و بچهها میروند شهرستان، بیا پایین. گفتم، شاید. اگرچه که اصلاً قصد رفتن نداشتم. از سویی رفتارش برایم عجیب بود. شاید سر جمع، سه چهار بار بیشتر ندیده بودمش که دو بارش در جلسههای ساختمان بود و یک بار هم در پاگرد پلهها. بنابراین چه دلیلی داشت که مرا به خانهاش دعوت کند. خواستم خداحافظی کنم، آستینم را گرفت و گفت:
«ببین! ما رو هم دریاب.»
– «بله؟!»
دستی به چانهاش کشید و چشمکی زد:
«به خدا ما هم دل داریما! از اون خوباش بفرس پایین.»
آستینم را از دستش بیرون کشیدم و خندیدم:
– «منتظر باش.»
«جون من؟ ببین! سهشنبه خانمم میره.»
باز هم خندیدم.
نیشش باز شده بود: «خوشم میآد اهل دلی.»
تا دم در همرام آمده بود. در آپارتمانم را باز کردم، رفتم تو. خواست چیزی بگوید، مهلتش ندادم، گفتم: «ببین! آمار غلط بهت دادن.» و در را بستم.
حالا چرا این گونه اندیشیده بود که من از آن خانمبازهای قهارم، به این برمی گردد که مدتی برای گذران زندگی تدریس خصوصی میکردم. برخی از شاگردانم نیز دختر بودند. او هم که دیده بود روزانه چند دختر به خانهام رفت و آمد میکنند، لابد چه بد و بیراهی که بارم کرده بود، سپس با خودش گفته خب با ناسزا که چیزی گیر من نمیآید، پس برم طرح دوستی بریزم شاید از شکار شیر، چیزی هم گیر کفتار آید. اما وقتی آن جور باهاش برخورد کردم، همسایگان را در برابرم شوراند که فلانی خانمبازه، اینجا خانواده زندگی میکنه، اینجا یک ساختمان آبروداره جای این کارها نیست. همسایگان هم به صاحبخانهام خبر دادند که بیا مستاجرت را جمع کن.
اینها گوشهای از دشواریهای مجردها در ایران است. تردید ندارم دشواریهای دختران مجرد بسیار بیشتر از پسران نیز هست. در یک جامعه سنتی که شمار مجردانش رو به افزونی است و شرایط ازدواج روز به روز دشوارتر میشود، (بماند که شاید یک نفر اصلاً دلش نخواهد که ازدواج کند) نگاه به مجردها نیز بدتر و بدتر میشود. تازه با این آمار طلاق، کسانی که پس از تأهل باز مجرد میشوند، زندگی دشوار تری پیش رو دارند به ویژه که اگر زن باشند.
دوست داشتن در حال بارگذاری...