بایگانی دسته‌ها: نوشته ها

چون پرده براُفتد

بسمه تعالی

ملت شریف و همیشه در صحنه ایران از دیرباز توجه ویژه‌ای به اندرون و حریم خصوصی داشته است. آنچه که این فرنگی‌های کافر خدانشناس تازه به اهمیت آن پی برده‌اند و حتی به خود جرات داده و برایش اسم هم گذاشته‌اند؛ پرایواسی* (privacy). البته آن‌ها (فرنگی‌ها) درک سطحی و کودکانه‌ای از امر حریم خصوصی دارند. و به طور کلی منظورشان از اندرون چیزی جز مکالمات شخصی و مراودات بانکی و سجلی و دفتری نمی‌شوَد. مضحک‌تر آنکه در نگاه آدم اجنبی، اندرونی فقط و فقط محدود به شخص می‌شود. مثلا حریم خصوصی یا اندرونی محمدعلی صرفا محدود به مکالمات و مراودات خود محمدعلی می‌شود آن هم بعد از رسیدن به سن قانونی – و نه بلوغ شرعی – استغفرالله!

این در حالی است که در عرف ایرانی اسلامی اندرونی هر فرد** (مرد) نه تنها فقط و فقط به شخص او محدود نمی‌شود بلکه به زن یا زنان و فرزندان و کارگران و کارمند‌ها و زیردست‌ها و کلفت‌ها و نوکران و دَر و همسایه هم گسترش میابد. در اینجا ممکن است کوته فکری سوال کند خُب اگر در جامعه ایرانی اسلامی قرار باشد اندرونی هرکس این قدر گسترده باشد، بالاخره خواه ناخواه این حریم‌های خصوصی با هم تلاقی پیدا کرده و منجر به نزاع و درگیری و آشوب می‌شود. غافل از اینکه اسلام ناب فکر آنجا را هم کرده؛ به آن گونه که در درجه اول زن را از بدو تولد در حریم خصوصی و اندرون مرد قرار داده. و در درجه دوم آن هنگام که حریم خصوصی دو شخص، خواه حقیقی باشند خواه حقوقی، با هم تلاقی پیدا کنند، ارجحیت با حریم خصوصی شخصی است که پول و زورش بیشتر باشد. از همین روست که در مملکت اسلامی حریم خصوصی آحاد ملت زیر مجموعه‌ای است از یک اندرونی بزرگ که‌‌ همان نظام مقدس اسلامی است.*** و از همین روست که نظام مقدس مجاز است تا در همه امور ملت شریف واکاوی کند و از جزئیات زندگی تک تک آن‌ها با خبر باشد.

باری، مدتی است استفاده از شبکه‌های اجتماعی در کشور عزیز و اسلامیمان، مخصوصا بین جوانان برومند کشورمان رواج بسیاری پیدا کرده است. و به مدد همین حضور گسترده این جوانان در شبکه‌های اجتماعی است که، مثلا در اندک زمانی تصاویر اعدام فلان مفسد فی الارض یا متجاوز یا قاچاقچی در ملاء عام از راه تلفن همراه آن عده که بیدار شدن کله سحر را به جان می‌خرند و به میادین و ورزشگاه‌های شهرشان می‌روند تا صحنه را از نزدیک‌ترین فاصله ممکن تماشا کنند به دست آن گروه از عزیزانی که به هر دلیل قادر به حضور در صحنه نیستند می‌رسد. اما این حضور گسترده جوانان ما در شبکه‌های اجتماعی خالی از خطر هم نیست.

اخیرا خبردار شدیم که اکثر قریب به اتفاق این به اصلاح اپلیکیش‌ها و مسنجر‌ها به دست شرکت‌ها و سازمان‌هایی ساخته و پرداخته می‌شوند که مستقیم یا غیر مستقیم با محافل استکبار جهانی و فراماسونری و صهیونیسم بین الملل در ارتباط هستند و بعضا مبالغ هنگفتی از جانب همین محافل به سازندگان این اپلیکیشن‌ها و مسنجر‌ها پرداخته می‌شود تا در عوض بتواند به اطلاعات رد و بدل شده بین جوانان ما، که صرفا با نیت خیر و بعضا از سر غفلت و جوانی از این محصولات استفاده می‌کنند دسترسی پیدا کنند.

با در نظر گرفتن آنچه در بالا به ذکر آن پرداختیم بر آن شدیم تا در یک حرکت خیرخواهانه و سازنده به فکر چاره‌ای برای این مشکل که گریبان گیر جوانان ما شده است – که در بسیاری از موارد خودشان معصومانه از آن بی‌خبراند – بگردیم. پس از ماه‌ها تحقیق و جستجو و تلاش بی‌وقفهء برادرانمان در ارتش سایبری امام زمان و با همکاری کشور همسایه و دوست و برادرمان روسیه بزرگ و و همچنین کشور ایتالیا که فعلا دقیقا معلوم نیست طرف کیست، – هرچند خداییش تا الان آزار این کشور به مورچه هم نرسیده و در راستای سیاست نرمش قهرمانانه عجالاتا تصیم گرفتیم به آن اعتماد کنیم- به دو راه حل جایگزین برای جوانان عزیز این مرز و بوم رسیدیم که از طریق همین پایگاه و در آستانه فرا رسیدن نوروز در قالب عیدی آن‌ها را ارائه می‌نماییم.

سخن از دو مسنجر است که به دست مهندسان دو کشور روسیه و ایتالیا و تحت نظارت کار‌شناسان ارتش سایبری امام زمان ساخته شده‌اند. تفاوت این دو اپلیکیشن با نمونه‌های ساخته شده توسط ایادی استکبار و صهیونیسم در این است که مکالمات رد و بدل شده بین کاربران در آن‌ها به هیچ وجه روی هیچ سرور (server) ذخیره نشده و اختیار حذف و یا بایگانی آن‌ها کاملا در اختیار کاربر می‌باشد. هر دو این اپلیکیشن‌ها برای کاربران آندروید و اوُ.اِس. از راه لینک لینک‌هایی که در ادامه خواهند آمد قابل بارگیری و نصب هستند.

دوست آپ

تلگرام

من الله توفیق

*ادیب و زبان‌شناس گرانسنگی در یکی از محافلی که اخیرا داشتیم به من گفت که در واقع این واژه پرایواسی‌‌ همان تغییر یافته و لاتینیزه شدهء «رودربایستی» یا «رودرواسی» خودمان است که اولین بار توسط جهانگردان فرنگی که به ایران آمده بودند به فرنگ برده شد و وارد زبان‌های اجنبی شد.
**در متن اصلی، من از واژه «مرد» استفاده کرده بودم که به اصرار یکی از دوستان عزیزم که از او خواسته بودم نوشته را برای ویرایش بازخوانی کند آن را با «فرد» عوض کردم. چراکه آن دوست عزیز که بسیار دنیا دیده است و فرنگ رفته به من گفت که بسیار‌اند این قلم به دستان مزدور که لحظه شماری می‌کنند تا از ما به قولی آتو بگیرند و انگ زن ستیزی و مردسالاری به ما بچسباند. و ما باید هوشیار باشیم تا در دام این مزدوران نیوفتیم.
***برای آن دسته از خوانندگان کم سواد که به اسلام و مسلمانی برچسب عقب ماندگی و تحجر می زنند توصیه می کنم تا برای درک بهتر این موضوع بروند و تئوری مجموعه ها را مطالعه نمایند.

بیان دیدگاه

دسته نوشته ها

به چنین مجلس و بر کر و فرش باید رید

چند سالی است که بحران اقتصادی گریبان گیر بخش گسترده ای از جهان به ویژه کشورهای توسعه یافته شده است. بحرانی که سطح نا رضایتی اجتماعی را در این کشورها به خصوص از طبقه حاکم و سیاستمداران به شدت بالا برده است. از آغاز بحران اقتصادی شهروندان این کشورها به گونه های مختلف سعی کرده اند صدای اعتراض خود را به گوش سیاستمداران برسانند. از جنبش Occupy Wall Stree گرفته تا اعتراضات گسترده در لندن، پاریس، رُم، مادرید، آتن و دیگر شهرهای بزرگ اروپا و آمریکا. هر چند کیفیت و شدت بحران موجود در این کشورها حتی در شدیدترین حالت آن نیز به اندازه زمین تا آسمان از وضعیت قرمز موجود در ایران فاصله دارد. و از طرفی  با حضور و نفوذ گسترده ساز و کار های مدنی در جوامعی غربی که می توان گفت در مقایسه با آن ها در ایران عملا جامعه مدنی وجود ندارد، دیدن این ویدئو برای بیننده ایرانی – چه مقیم ایران یا خارج از آن – خالی از لطف نیست. این ویدئو که به دست یک کمدین ایتالیایی به نام فرانک ماتانو تهیه شده حاوی صحنه های از گوزیدن وی در هنگام صحبت کردن تعدادی از سیاستمداران و اعضای پارلمان ایتالیا رو به روی ساختمان مجلس آن کشور است.  قطعا عامل نارضایتی عمومی از طبقه حاکم را در موفقیت این ویدئو که در عرض دو روز بیش از نیم میلیون بازدید کننده داشه نمی توان نادیده گرفت.

برگریدم به ایران خودمان؛ فکر کنید اگر – نمی گویم در ‍شرایط فعلی بلکه در دوره اصلاحات و مجلس ششم که مثلا جو باز سیاسی بر ایران حاکم بود – شخصی مثل حمید ماهی صفت یا هر کمدین دیگری تصمیم به انجام همچین شیرین کاریی با سیاستمداران ایرانی می گرفت، به نظر شما چه بلایی به سرش می آمد؟

بیان دیدگاه

دسته نوشته ها

بازگشت شاه!

خیلی وقت است که ننوشته‌ام. نه اینکه نخواسته باشم یا چیزی برای نوشتن نداشته باشم. حالش را نداشتم. به قول شاعر «کی شعر‌ تر انگیز خاطر که حزین باشد؟» حالا اینکه نوشته‌های من‌ تر هستند یا خشک بستگی به قضاوت خواننده گرامی دارد.

در این مدت نسبتا طولانی غیبت نه تنها اوضاع زندگی من که حال و روز دنیا هم عوض شد. از آنجلا دوست دخترم بعد از دو سال و اندی جدا شدم. مدتی طول کشید تا به غیبتش عادت کنم. در این مدت سعی کردم کَس دیگری را جایگزینش کنم، اما تلاش‌هایم همه به شکست انجامیدند. به دوست دختر اسبقم که هنوز در ایران است حتی مراجعه کردم. قرار گذاشتیم و در استانبول با هم ملاقات کردیم. یک هفته‌ای را با هم سر کردیم. سال‌ها از بار اول که همدیگر را دیدم می‌گذشت و این گذشت زمان خیلی چیز‌ها را عوض کرده بود. هیچ چیز تازه‌ای نداشتیم تا برای هم بگوییم. جو عجیبی حاکم بود. هیچ کداممان حاضر نبودیم که بعد از گذاشتن این همه وقت و هزینه به‌مان بد بگذرد. یک هفته خوش گذرانی تصنعی. با اینکه دیگر باکره نبود شب اول خون ریزی کرد. شب‌های بعد اما حسابی روغن کاری کردیم و همه چیز به خوبی و خوشی به پایان رسید. قفل و کلیدی بودیم اما که دیگر به هم نمی‌خوردیم. نه تن‌هامان و نه جان‌هایمان.

تجربه‌های دیگرم هم دست کمی از این نداشتند. از اول همه چیز خوب پیش می‌رود. و شاید خیلی خوب‌تر و تند‌تر از آن چیزی که انتظارش را دارم. خیلی زود با هم اخت می‌شویم و پای دختر‌ها به رخت خوابم باز می‌شود و‌‌ همان جاست که همه چیز به هم می‌ریزد. انگار تنم هر تنی غیر از بدن آنجلا را پس بزند. البته گاهی از پس زنی از‌‌ همان اولین لب گرفتن شروع می‌شود. اولین تماس عمیق جنسی. مخصوصا اگر در آن لحظه طرف مزه طبیعی دهانش را داشته باشد. دور سیگاری‌ها را کلا خط کشیده‌ام. بوی دهانشان بدجوری آزارم می‌دهد. غیر از این بر اثر تجربه سعی می‌کنم طوری برنامه ریزی کنم که طرف قبل از لب دادن – دست کم برای بار اول – قبلش چیزی خورده باشد. که البته باید حواسم جمع باشد چون این عادت دارد برایم به وسواس پرهزینه‌ای تبدیل می‌شود. از آنجا که نمی‌شود قبل از لب گرفتن از طرف بپرسی: یه لحظه! ببینم تو این یکی دو ساعت قبل چی خوردی؟ بنابر این برای کسب اطمینان باید خودم به قهوه‌ای، بستنیی، آبجویی یا کوکتلی مهمانشان کنم.

اگر تا اینجای کار را بشود با هزار دوز و کلک به سر انجام رساند. در رخت خواب قدرت مانور دادنم به شدت محدود است. بوی تن آدم‌ها را نمی‌شود عوض کرد. حتی یک شیشه ۱۷۵ میل کریستین دیور را هم روی خودش خالی کرده باشد، بعد از ده دقیقه بالا پایین پریدن روی تخت و عرق کردن میان لحاف و بالش و متکا این تنها بوی تنش است که می‌ماند. سلول‌های گیرنده بینی‌ام نسبت به هر بویی غیر از بوی تن آنجلا انگار واکنش دفاعی از خود نشان می‌دهند. تجربه با هم خوابیدن فقط در دو مورد به بار دوم کشیده شد که نتیجه از بار اول هم اسف بار‌تر بود. از آنجا که خب طبیعتا آدم همیشه بار اول سعی می‌کنم در ‌‌نهایت آراستگی و پیراستگی و خوش بویی روی تشک ظاهر شود و چنانچه کار به بار دوم کشید در این خیال خام که خب حتما نتیجه رضایت بخش بوده برای صرفه جویی اقتصادی – که حق مسلم هر انسان است – از غلظت آراینده و پیراینده و خوشبو کننده می‌کاهد. حالا تو خود حدیث مفصل بخوان از این مجمل.

خیلی با خودم اندیشیدم تا ریشه این مشکل را پیدا کنم. گاهی فکر می‌کنم شاید به خاطر این باشد که در واقع نیتم بر قراری رابطه با یک آدم جدید نیست، بلکه صرفا فراموش کردن و زدودن کسی از خاطره‌ام است. در حالی که شاید از نظر زیستی بدنم هنوز آمادگی این فراموشی را ندارد. چیز دیگری که علاوه بر همه این‌ها ذهن من را به خودم مشغول می‌دارد این است که خب اگر من تا این همه با آنجلا اخت شده بودم چه چیز سبب شد تا ترکش کنم!؟!

چند روز پیش آنجلا از آن سر دنیا برایم پیامک فرستاد که ترجمه‌اش چیزی شبیه این می‌شود: مشتاقانه دوست دارم باهات بخوابم! حتی همین الان! همین یک جمله‌اش کافی بود تا من را به اندازه خوابیدن با هزار زن سر کیف بیآورد.

«این سو کشان سوی خوشان وان سو کشان با ناخوشان/یا بگذرد یا بشکند کشتی در این گرداب‌ها»

2 دیدگاه

دسته نوشته ها

تراوشات ابدی یک ذهن دین مدار

۱. پس از زلزله در آذربایجان، بسیاری بر دولت و رسانه‌های دولتی خرده گرفتند که چرا اخبار زلزله را پوشش نداده است و در این‌باره کوتاهی کرده. نگاه به برنامه‌های صدا و سیما در بحرانی‌ترین ساعت‌ها و تی‌تر اخبار روزنامه‌ها در روز بعد، موید این نکته است که به راستی خرده‌گیری مردم به‌جاست. اما چرا؟ جواب این پرسش چندان آسان نیست.
افزون بر بسیاری دلایل که گفتنش نیاز به موشکافی دارد، یکی از دلایل این بی‌تفاوتی، نهفته در ذهن دین‌دار یا درست‌تر بگویم دین مدار مسئولین است. باید در ذهن یک آدم به مذهبی باشید و از دید او به جهان بنگرید تا سخنم را دریابید.
۲. به یاد دارم که روزی سوار بر اتوبوس برای انجام یک کار اداری به تبریز می‌رفتم و این مقارن شده بود با حادثه بمب‌گذاری در حرم امام حسن عسگری که به ویرانی گنبد و بارگاه انجامیده بود. من خبر را در روزنامه می‌خواندم و مرد می‌انسالی نیز کنار دستم نشسته بود و همراه من خبر را می‌خواند. خواندن خبر که به پایان رسید، مرد می‌انسال زیر لب نچ‌نچی کرد و رویش را به سوی من گرداند، ابرو‌هایش را بالا داد و گفت: «این چیزا مردم رو از دین برمی گردونه» جا خوردم، اصلاً انتظار چنین سخنی را نداشتم. گمان می‌کردم می‌خواهد لعنتی بر باعث و بانی انفجار‌ها بفرستد و از این قبیل؛ ادامه داد: «ننه آقای ما می‌گفت، به چشم خودش دیده که مردی یه تیکه طلا از حرم امام رضا دزدیده و هنوز پاش به در حرم نرسیده بوده که سگ شده است. حالا گنبد امام یازدهم با خاک یکسان شده و آب از آب تکان نخورده. این‌ها مردم رو نسبت به مذهب دلسرد می‌کنه، تو دلشون شک می‌ندازه و تقدس رو از بین می‌بره. چون مردم از دین انتظار معجزه دارن. دینی که معجزه نداشته باشه که دین نیست! فکر کردی چرا این همشهری ما وزنه ۲۵۰ کیلویی که بر می‌داره یا ابوالفضل می‌گه؟ اگر یک بار نتونه، ۱۰ نفر از دین برمی گردن.»
گفتم: «با این حساب تا الان باید خیلی‌ها از دین برگشته باشن.»
گفت: «مسجد‌ها خلوتن.»
۳. خبر زلزله را که شنیدم و پس از آن بی‌تفاوتی صدا و سیما را که دیدم، به یاد سخنان آن مرد می‌انسال اردبیلی افتادم. مردم توقع ندارند در ماه رحمت خدا، از زمین بلا نازل شود، آن هم در شب قدر که درهای آسمان در آن شب تا مطلع الفجر گشوده است. مردم دوست دارند که در این شب اگر زلزله ۱۰۰۰ ریشتری هم بیاید و آن‌ها در خانه کاهگلی نشسته باشند، هیچ بار خاطری پیش نیاید.
۴. لابد این مطلب را خوانده‌اید: «سه شنبه ۲۵ آبان ۱۳۸۹: معاون وزیر کشور و رئیس سازمان مدیریت بحران کشور، از امضای تفاهمنامه با حوزه علمیه برای کاهش بلایای طبیعی خبر داد و خاطرنشان کرد: در مرحله اول با حوزه‌های علمیه قم، مشهد، اصفهان و شیراز تفاهمنامه همکاری امضا کردیم تا از حوزه‌های علمیه برای به کارگیری نقش معنویت در کاهش بلایای طبیعی استفاده شود.» این سخنان، واکنش طبیعی یک ذهن مذهبی در برابر اتفاقات طبیعی است. بار‌ها و بار‌ها شنیده شده که امام جمعه فلان شهر گفته است، توفان در ژاپن به خاطر فساد مردم است و اگر مردم بم زکات خرمایشان را می‌پرداختند، زلزله نمی‌آمد یا آیت الله محمد باقر خرازی: زلزله تجلی غضب مقام ولایی اهل بیت بر ضد منکرات با چگالی بی‌‌‌‌نهایت است.
حالا شما خودتان را بگذارید جای مسئولین؛ در شب قدر، زلزله آمده و شمار بسیاری کشته شده‌اند و بسیاری زخمی. اولین واکنش یک ذهن مذهبی این است که شکه می‌شود، نمی‌تواند حادثه را تجزیه و تحلیل کند، نمی‌فهمد چرا باید در چنین شبی چنین اتفاقی بیافتد، سپس برای آرام کردن وجدان خود، به طبیعی‌ترین نتیجه‌گیری می‌پردازد که، دلیل زلزله گناهان مردم بوده است و این عذاب خداوند است و البته برای این پرسش که چرا کودکان و مردم روستایی بیچاره کشته شده‌اند و نه اشراف و ثروتمندان، پاسخ قانع کننده‌ای دارد، زیرا خدا مرد بی‌گناه را به جرم عدم امربه معروف و نهی از منکر گناهکاران عذاب می‌کند. از آن سو چون نمی‌تواند بیاید و این نتیجه‌گیری را توی تلویزیون آن هم در شرایط بحرانی جار بزند، تصمیم می‌گیرد از پوشش خبری آن تا جایی که قضیه بیخ پیدا نکرده است، خودداری کند. زیرا از این می‌ترسد که ایمان مردم به مذهب متزلزل شود و پایه‌های حکومت نیز که بر همین پایه بنا شده است، بلرزد.
۵. از طرفی گروه بسیار زیادی از مردم ایران هنوز خدا و عوامل ماورء الطبیعة را بازی گر اصلی روزگار می‌دانند. از دید یک شهروند متوسط ایرانی عامل اصلی ناگواری‌ها از یک سرماخوردگی کوچک گرفته تا سرطان و یا یک تصادف رانندگی، ویروس بیماری یا عادت‌های بد زندگی یا بی‌احتیاطی راننده و یا شرایط بد جاده‌ها نیست بلکه یا چشم زخم است یا ترک صلاة یا روزه خواری و غیره و غیره. با این وجود ایران تنها کشوری نیست که بیشتر مردمش تفکر مذهب زده‌ای دارند. اما شاید فقط در ایران است که یک مقام مذهبی مثل آیت الله محمد باقر خرازی به خود اجازه می‌دهد تا چنین تحلیل خنده آوری از زلزله به دست بدهد. چرا که می‌داند در برابر تعداد اندکی که به این حرف او می‌خندند به اندازه ده‌ها و شاید هزار‌ها برابر آن آدم هست که این حرفش را کور کورانه باور می‌کنند. مثلا واکنش مقامات مذهبی کلیسای کاتولیک در برابر بلایای طبیعی به اندازه ۱۸۰ درجه با همنوعان شیعه ایرانیشان فرق دارد. مثلا در مورد زلزله اخیر که در ایتالیا رخ داد و در آن علاوه بر کشته شدن شمار زیادی از مردم تعدادی کلیسا با قدمت چندین قرن نیز تخریب شد پاپ بندیکت شانزدهم در دیدار خود از مناطق زلزله زده به دعا برای آمرزش کشته شدگان و آرزوی بردباری برای بازماندگان بسنده کرد. وی هیچ اشاره‌ای کم شدن روزافزون روندگان به کلیسا نکرد. و یا اینکه در‌‌ همان سال برای اولین بار در تاریخ ایتالیا شمار نوزادان خارج از چارچوب ازدواج از شمار نوزادان حاصل از ازدواج بیشتر شد. خبری که به فاصله کمی قبل از وقوع زلزله منتشر شد. البته معلوم نیست؛ شاید پاپ هم مثل آیت الله خرازی عامل همه بلایای طبیعی را رواج «فسق و فجور» در زمین بداند ولی با این وجود از بر زبان آوردنش خودداری می‌کند چرا که می‌داند این حرف جز موجی از تمسخر برای کلیسا چیز دیگر به ارمغان نخواهد داشت.
۶. و اما آنچه در این میان واقعیتی از روز روشن‌تر است وضعیت دهشتناک آمادگی سکونتگاه‌های ایران در برابر نه فقط زلزله که هر حادثه غیرقابل پیش بینی دیگری است. روی هر کدام از شهر‌ها و روستاهای ایران که دست بگذارید خواهید دید که در برابر زلزله‌ای با قدرت بالای ۶ ریش‌تر جز تلی از خاک از آن‌ها چیزی باقی نمی‌ماند. و این به خاطر نبود زیرساخت‌های شهری و روستایی مناسب برای پاسخگوی به شرایط بحران است.

2 دیدگاه

دسته نوشته ها

ابراهیم در گلستان

توی کافه دانشگاه رو به روی هم نشسته بودیم. با بی‌حوصلگی کیسه چای را توی لیوان یک بار مصرف آب جوش بالا و پایین می‌کرد. هر دو به پخش شدن رنگ دانه‌هایی که از داخل کیسه چای بیرون می‌زدند، توی آب جوش نگاه می‌کردیم. یک روز سرد زمستان بود. برف یخ زده از چند روز پیش پیاده رو‌ها را پوشانده بود. هوا آفتابی بود و باد شدیدی درخت‌های توت لخت و پتی توی حیاط دانشگاه را تکان می‌داد و هر از گاهی سوز سردی را از لای پنجره‌هایی که عایق بندی درست و حسابی نداشتند به داخل کافه می‌فرستاد. در چنین شرایط بد جوی دیگر سیگار کشیدن در فضای سر بسته کافه دانشگاه آزاد می‌شد. نشانش هم این بود که دانشجوی جوان مردی تابلوی سیگار کشیدن ممنوع را از روی دیوار برمی داشت و پای‌‌ همان دیوار روی زمین می‌گذاشت تا زمانی که دوباره هوا خوب شود و بچه‌ها بتوانند تو حیاط مثل آدم سیگار بکشند و تابلو سر جای اولش برگردد. نگاه کردم و دیدم تابلوی سیگار کشیدن ممنوع دمر روی زمین افتاده. دست کردم تو جیب کاپشنم و پاکت سیگار بهمن را آوردم بیرون. آن روز‌ها روی بسته‌های سیگار انقدر دری وری نمی‌نوشتند و عکس جگر زلیخا را پشتش نمی‌زدن. بسته سیگار بهمن کوچک و نقلی و قرمز و سفیدم را نگاهی کردم – انگار بار اول باشد که می‌بینمش – یکی خودم برداشتم و یکی به ابراهیم دادم.
یک پک عمیق زد، نفسش را اندکی نگه داشت و سپس دود سیگار را به بالا فوت کرد. گفت: خیلی دوست دارم برای یه مدت لااوبالی باشم. به هیچ چیز پابند نباشم. هر کار دوست دارم بکنم. گفتم: منظورت چیه؟
مدتی از آشنایی من و ابراهیم می‌گذشت. می‌دانستم که بچه مذهبی است. منظورم از مذهبی یعنی اینکه اهل نماز و روزه بود. و راستش این حرفش من را تا حدی غافلگیر کرد.
گفت: خب! می‌دونی! خیلی وقتا با خودم فکر می‌کنم که‌ای کاش آزاد بودم هر کاری دوست دارم بکنم و اصلا نگران آخر و عاقبتش نباشم. منظورم آخر و عاقبت این دنیا و اون دنیاس.
در یک رابطه دوستی به دست آوردن اعتماد متقابل شاید مهم‌ترین اصل باشد. بعضی وقت‌ها به دست آوردن این اعتماد متقابل یک روند زمان بر است، مخصوصا در شرایط اجتماعی حاکم بر جوامعی مثل ایران که دروغ و دو رویی و بی‌اعتمادی سر تا پای همه را فرا گرفته. اما گا‌ها و در موارد نادری به طور ناگهانی اتفاق می‌افتد. در مورد من و ابراهیم گزینه دوم درست بود.‌‌ همان گپ نیم ساعته توی کافه دانشگاه در آن بعد ظهر سرد و کوتاه زمستانی سبب شد تا دوستی ما از یک دوستی ساده دو هم دانشگاهی – که مثل ارتباط من با بسیار از دیگر هم دانشگاهی‌هایم می‌توانست محدود به‌‌ همان دوران درس خواندنمان در دانشگاه باشد – به یک دوستی پابرجا تبدیل شود.
چیز دیگری که در محکم شدن این پیوند اثر قابل توجهی داشت زمینه مشترک اجتماعی ما دو نفر بود. چیزی که سبب شد آن روز ابراهیم سر آن بحث را باز کند و با خودش بیاندیشد که شاید من هم مثل او فکر کنم و یا شاید بتوانم گوش شنوای خوبی برای حرف‌های او باشم.
در دوران معصومیتم که زود گذشت، همیشه با خودم می‌اندیشیدم که اگر روزی دیگر مسلمان نباشم (بودن یا نبودن؟)، چه رفتارهای اسلامی چنان در من نهادینه شده‌اند که نمی‌توانم از آن‌ها دست بشویم و یک باره ر‌هایشان کنم. منظورم آن رفتارهاست که دیگر برای من تبدیل به بخشی از زندگی روزمره‌ام شده‌اند و ناخودآگاه، چه مسلمان باشم چه نباشم، آن‌ها را رعایت می‌کنم. آن اوایل تصور اینکه روزی نماز نخوانم یا روزه نگیرم، به کابوس می‌مانست و آن را سلب توفیق می‌دانستم (هیچ قطعیتی در این جمله‌ها نیست، شاید سلب توفیق باشد و من از دسته مغضوبین و ضالین باشم).
بزرگ‌تر که شدم، چشم و گوشم به شیوه‌های دیگر زندگی، فرا‌تر از شیوه‌های پیشنهادی معلم‌های پرورشی و صدا و سیما و کتاب‌های تعلیمات دینی مدرسه باز شد. در این دوره که لزوماً رفتار اسلامی هم نداشتم، باز یک سری کارهای روزانه‌ام بر اساس آموزه‌های اسلامی انجام می‌گرفت. مثلاً برای پاک کردن نجاست آن را سه بار آب می‌کشیدم یا غسل جنابتم ترک نمی‌شد. خودم هم شگفت زده بودم از رفتارم و اینکه چرا هنوز به این آموزه‌ها پایندم در حالی که به ریشه‌های آن باور ندارم. همش به یادی پیرمردی می‌افتادم که در همسایگی پدربزرگم زندگی می‌کرد. شراب می‌خورد و سپس دهانش را می‌شست و به نماز می‌ایستاد و این رفتارش را گونه‌ای اخلاق دینی می‌دانست و جالب که بسیاری از مردم او را به خاطر شیوه‌اش می‌ستودند و حتا یک بار از زبان نانوای محل شنیدم که گفت: «فلانی، از اون عرق خورهای قدیمه. خیلی مرده. محرم و صفر و رمضون لب به نجسی نمی‌زنه. نماز اول وقتش هم ترک نمی‌شه!»
این شیوه زندگی سهل و ممتنع را بعدا در زندگی بسیاری از ایرانیان دیدم. کسانی که باورهای دینی استواری دارند و رگ گردنشان بیرون می‌زند اگر به این باور‌ها توهین شود اما عیش و نوش خودشان را نیز دارند اگر چه که بر خلاف
آموزه‌های مذهبیشان باشد. به گمانم پیشینه این رفتار، ریشه در ادبیات ایران نیز دارد.
اما برای من دشوار است که زندگی‌ام آشفته بازاری از همه چیز باشد. در یک تضاد شدید با آموزه‌های دینی‌ام رفتار کنم یا بی‌دین باشم اما هنوز پیش پا افتاده‌ترین رفتارهای زندگی روزمره‌ام بر پایه باورهای دینی باشد. نمی‌توانم این پارادوکس را در خود حل کنم. یه یاد یکی از دوستان افتادم که می‌گفت: «اگر روزی دیگر مسلمان نباشم، نظافت اسلامی را نمی‌توانم کنار بگذارم».

2 دیدگاه

دسته نوشته ها

النِّکاحُ سُنَّتی

یک: مجرد بودن در ایران، گناه کبیره است. کافی است در ساختمانی که زندگی می‌کنی یا در محل کارت، همسایگان و همکارانت بدانند که مجردی. کمابیش هر رویدادی که پیش آید، متهم بالقوه‌اش تویی. نیازی هم به اثبات و تفهیم اتهام نیست. مجرد بودن خودش جرم به شمار می‌آید.

چند سال پیش، برای استخدام در یک سازمان دولتی رزومه پر کردم. سپس برای مصاحبه تخصصی و عقیدتی-سیاسی فراخواندنم. رزومه کاری خوبی داشتم و با این حساب گزینش تخصصی را خیلی راحت پشت سر گذاشتم – حمل بر خودستایی نشود، راستش سطح تخصص من یک سر و گردن از آن سازمان فکسنی بلند‌تر بود – اما در گزینش عقیدتی-سیاسی کارم بیخ پیدا کرد. تا نشستم و روی صندلی‌ جابه‌جا شدم، آخوندی که جزو گزینش‌کنندگان بود، نگاهی به فرم استخدامی که پر کرده بودم انداخت و اخم کرد گفت: «شما مجردی؟»

گفتم: «بله

سری چرخاند و دیگران را نگریست. دنبال نگاهش را گرفتم. همه اخم‌هایشان تو هم بود. ناگهان یک جمله قصار از دهان مبارکش بیرون پرید که: «کسی که متأهل نیست، طبعاً متعهد هم نخواهد بود.» در تلفظ عربی «متعهد» آن قدر اغراق کرد که من فکر کردم دارد بالا می‌آورد. گیج شدم. می‌دانستم در مصاحبه عقیدتی-سیاسی بالاخره کارم خواهد لنگید و منتظر هر گونه پرسش احمقانه و بی‌ربط بودم اما گمان نمی‌کردم به خاطر مجرد بودنم بخواهند من را سرزنش کنند. گفتم: «اگه خدا بخواد به زودی متأهل می‌شد. اما فعلا شرایط ازدواج برام فراهم نیست.» یکی دیگر از حاضرین مهربانانه سری جنباند که دلگرمم کرد: «چه شرایطی نیاز است؟» گفتم: «شرایط کاری و مالی باید در حدی باشد که بتوانم از پس یک زندگی دو نفره برآیم.» حاج آقا که چندان این حرف من به مذاقش خوش نیامده بود، فرم استخدامی مرا روی میز انداخت: «معصوم می‌فرماید، هر کس از ترس بی‌پولی از سنت ازدواج روی گردان شود، از ما نیست.» [نقل به مضمون]. من که دیگر دانسته بودم کار از کار گذشته، گفتم: «متاسفانه اونقد مثال نقض دور و برم زیاده که اعتماد به جملات قصار به صلاحم نیست.» پیدا بود که ردم می‌کنند، نامیدی آدم را دلیر می‌کند. بنابراین منتظر بودم که به هر پرسشی بی‌پروا پاسخ دهم. یکی دیگر از حضار که تا حالا ساکت نشسته بود، بدون اینکه به من نگاه کند گفت:

 «چند بار اقدام کردی؟»

– «برای چی؟»

 «برای ازدواج؟»

– «تا حالا اقدامی نکردم

 «عجب

دل را به دریا زدم و پرسیدم: «شما خودتون دخترتون رو به آدمی که بی‌کار و بی‌پول باشه می‌دین؟»

ناگهان حاج آقا که گویا ترسیده بود این بنده خدا در بیاید و بگوید که نه! زود گوی و میدان را از آن خود کرد: «ملاک ما، تقواست

گفتم: «من هم متقی‌ام

درِ دهان تک تکشان شده بود مثل سوراخ کون جعفر شیره‌ای. حسابی دلم خنک شد.

دو: مدتی گذشت تا در یک شرکت خصوصی استخدام شدم که به جز من، چند تا مجرد دیگر هم در آنجا به کار مشغول بودند. در‌‌‌ همان روزهای نخست، یکی از افراد متدین و متشرع که همه ایشان را به حاجی فضلی می‌شناختند، در صدد بر آمد که مرا زن دهد. از آنجا که برای این دست آدم‌های خر مقدسِ جانماز آبکش چیزی جز اجرای کورکورانه سنت‌ها چیز دیگری ملاک نیست، گمان می‌کنند همین که خودشان نیت خیر داشته باشند، کافی است و رضایت طرف مقابل هم چندان مهم نیست و کلا تصورشان از زندگی مشترک و زناشوئی چیزی است که حتی فکر کردن به آن حالم را به هم می‌زند. همین بینش عقب مانده اسلامیشان به آن‌ها این اجازه را می‌دهد که گستاخانه در زندگی خصوصی مردم دخالت کنند.

باری، روزی از من خواست به اتاقش بروم. با روی گشاده گفت بنشینم و چای سفارش داد. از کشوی میزش چند بیسکویت شکری که توی بشقابی چیده شده بود بیرون آورد و تعارف کرد. خودش هم یکی برداشت و انگار که غنیمت جنگی‌اند، دوباره در کشوی میزش گذاشتشان. سپس یکی دو تا پرسش بی‌ربط از من پرسید. درباره کارم و نمودارهایی که بنا بود تا پایان هفته تحویلش دهم که گفتم نگران نباشد و تا فردا هم می‌توانم آماده‌شان کنم. ایشان لبخند زد و بیسکویت ترد را به دهانش فرو برد. بیسکویت در میان انبوهی از ریش، مفقودالاثر شد و تنها اثر از بودش، چند دانه شکری بود که روی ریش حاج آقا باقی ماند. گفت: «از اول می‌دونستم شما جوون برازنده و شایسته‌ای هستی. سیاست شرکت هم شایسته سالاریه.» تا آمدم بگویم شما به من لطف دارید، تق تق تق در اتاق به صدا در آمد.

حاجی فضلی با‌‌‌ همان نَشاطی که فقط در حزب‌اللهی‌ها دیده می‌شود – آن هم نه به این سبب به راستی سرخوشند و فارغ از تعلقات دنیوی، بلکه تنها به این خاطر که در احادیث آمده، مومن باید بشاش باشد. البته باز از آنجا که درک و فهم این خر مقدس‌ها از همه چیز حتی از دینشان هم سطحی است، نرفته‌اند پاورقی حدیث را بخوانند که اگه دک و پوز مومن شبیه اورانگوتان ۴۵ ساله باغ وحش برلین است‌‌ همان بهتر که سعی کند نیشش را باز نکند و همان بهتر که همیشه سگرمه‌هایش تو هم باشد – فریاد زد: «بفرمایید!» انگار نه انگار که فاصله آن اندازه نیست که نیازی به فریاد باشد. در باز شد و دختر خانمی وارد شد. دختر پیش آمد و پرونده‌ای را به دست حاجی فضلی داد و زیر چشمی نگاهی به من که یه حبه قند فریمان گوشه لپم جا خوش کرده بود و چایم را هورت می‌کشیدم انداخت و از اتاق بیرون رفت. یکی دختر خیلی معمولی بود، از همین‌هایی که در نگاه اول هیچ چیزی ندارند که بخواهد نظر مردی را جلب کند. اصلا آن قدر خنثی هستند که حتی به چشم هم نمی‌آیند. نه چشمی نه ابرویی، نه لبی و نه گیسویی. کون و پستان و سایر مُحرک‌ها هم که با چادر و چاقچور به بهترین شیوه پوشانده شده است.

حاجی فضلی انگشتانی را که تا روی ناخن‌هاش پشم داشت، به هم گره کرد و با یک خنده بی‌مقدمه، یک ردیف دندان کج و کوله و زرد از زیر ریشش زد بیرون. «خب شازده دیگه تعریف کن.» گفتم: «تا فردا تحویلتون می‌دم اما اگه تا پایان هفته وقت بود بهتر می‌شد.» باز خندید که: «نه! از جاهای خوبش بگو.» و با چشم و ابرو به دری که تازه بسته شده بود اشاره کرد. لوندی و نَشاط مومنانه‌اش، حالم را به هم زد. تازه دو زاریم افتاد که منظور حاجی فضلی چه بوده است. از اتاق که بیرون آمدم، یکی دو نفر از همکاران نگاهم کردند و یکی دیگر هم نتوانست جلوی خنده‌اش را بگیرد. بعد‌ها بود که از لابه‌لای سخن یکی از بچه‌های شرکت دانستم که حاجی فضلی این دختر خانم را تا به حال به چند نفر عرضه کرده و گویا قسم خورده هر جور شده برایش شوهر پیدا کند.

راستش در این داستان چیزی که مرا ناراحت کرد، لاپوشانی حاجی بود. اگر از آغاز رک و راست گفته بود که نیتم این است، خب من هم برخورد بهتری نشان می‌دادم. اما اینکه من را به درون اتاقش فرابخواند و چای و بیسکویت شکری تعارفم کند و چیزهای الکی ازم بپرسد، این‌ها را در شأن خودم نمی‌دانستم و تازه حاجی با خودش چی فکر کرده بود که بلافاصله پس از رفتن دختر خانم به من گفت، «از جاهای خوبش بگو» و دیگر اینکه «قرار و مدار رو بذارم یا نه؟!» که گفتم: «نه!» و اخم‌های حاجی تو هم رفت و اگر می‌توانست، چای و بیسکویت شکری را از حلقم بیرون می‌کشید. انگار که من تا به حال دختر ندیده‌ام و تا چشمم به یک دختر بیافتد، بی‌آنکه چند کلمه با او سخن بگویم، چنان طاقت از کف می‌دهم که….

این‌ها گذشت و حاجی فضلی هم از من ناامید شد. می‌کوشیدم با او چشم در چشم نشوم. اما گاهی توی آسانسور یا پارکینگ شرکت که می‌دیدمش و سلامش می‌کردم، سنگین سرش را تکان می‌داد. آن دختر خانم را هم دیگر ندیدم. اگرچه که بعداً فهمیدم از کارمندان شرکت طبقه پایینی است و نیات خیر حاجی فضلی منحصر به جغرافیای حوزه ریاست خودش نیست. خدا خیرش بدهد اما باید بداند که همین که یک نر و یک ماده را به هم پیوند دهد، دلیلی بر خوش نیتی و خیرخواهی نیست. دلالی محبت هم فوت و فن خودش را دارد.

سه: دشواری‌های مجردان در ایران گسترده‌تر از این‌هاست. اگر دنبال خانه اجاره‌ای بگردی، بسیاری از بنگاه‌های مسکن را می‌بینی که کاغذی به شیشه‌شان چسبانده‌اند که «خانه مجردی نداریم، لطفا سوال نفرمایید!»

یک بار، گذارم به بنگاهی افتاد، سوال کردم، خانه‌ای سراغ داشت که با شرایط من جور بود. یک زیرزمین نمور، بدون آشپزخانه که توی دستشویی‌اش یک دوش گذاشته بودند و شده بود حمام، جوری که می‌شد در حین دوش گرفتن رید و یا برعکس، در حین ریدن دوش گرفت. ترجیع‌بند کلام بنگاه‌دار این بود: «خوبه‌ها، از این خوب‌تر دیگه پیدا نمی‌کنی­آ. مجردیه دیگه!» وقتی به ژرفای سخن بنگاه‌دار می‌اندیشیدم، که در واقع یعنی، مجرد چون سگ است و لیاقتش همین سگدانی، دلم می‌خواست‌‌ همان جا آن دوش زنگ زده را از جا بکنم و تا خود سردوشی توی کونش فرو کنم.

چهار: در یکی از جلسه‌های ساختمان که هر چند وقت یک بار برگزار می‌شد و همسایگان گرد هم می‌آمدند و درباره مشکلات ساختمان سخن می‌گفتند، پس از پایان جلسه، یکی از همسایگان که طبقه زیرین من می‌نشست و متأهل بود و بچه هم داشت، توی پاگرد، با شوخی و خنده سر سخن را باز و مرا برای چند شب آینده به خانه‌شان دعوت کرد که خانم و بچه‌ها می‌روند شهرستان، بیا پایین. گفتم، شاید. اگرچه که اصلاً قصد رفتن نداشتم. از سویی رفتارش برایم عجیب بود. شاید سر جمع، سه چهار بار بیشتر ندیده بودمش که دو بارش در جلسه‌های ساختمان بود و یک بار هم در پاگرد پله‌ها. بنابراین چه دلیلی داشت که مرا به خانه‌اش دعوت کند. خواستم خداحافظی کنم، آستینم را گرفت و گفت:

 «ببین! ما رو هم دریاب

– «بله؟!»

دستی به چانه‌اش کشید و چشمکی زد:

 «به خدا ما هم دل داریما! از اون خوباش بفرس پایین

آستینم را از دستش بیرون کشیدم و خندیدم:

– «منتظر باش

 «جون من؟ ببین! سه‌شنبه خانمم می‌ره

باز هم خندیدم.

نیشش باز شده بود: «خوشم می‌آد اهل دلی

تا دم در همرام آمده بود. در آپارتمانم را باز کردم، رفتم تو. خواست چیزی بگوید، مهلتش ندادم، گفتم: «ببین! آمار غلط بهت دادن.» و در را بستم.

حالا چرا این گونه اندیشیده بود که من از آن خانم‌بازهای قهارم، به این برمی گردد که مدتی برای گذران زندگی تدریس خصوصی می‌کردم. برخی از شاگردانم نیز دختر بودند. او هم که دیده بود روزانه چند دختر به خانه‌ام رفت و آمد می‌کنند، لابد چه بد و بیراهی که بارم کرده بود، سپس با خودش گفته خب با ناسزا که چیزی گیر من نمی‌آید، پس برم طرح دوستی بریزم شاید از شکار شیر، چیزی هم گیر کفتار آید. اما وقتی آن جور باهاش برخورد کردم، همسایگان را در برابرم شوراند که فلانی خانم‌بازه، اینجا خانواده زندگی می‌کنه، اینجا یک ساختمان آبروداره جای این کار‌ها نیست. همسایگان هم به صاحبخانه‌ام خبر دادند که بیا مستاجرت را جمع کن.

این‌ها گوشه‌ای از دشواری‌های مجرد‌ها در ایران است. تردید ندارم دشواری‌های دختران مجرد بسیار بیشتر از پسران نیز هست. در یک جامعه سنتی که شمار مجردانش رو به افزونی است و شرایط ازدواج روز به روز دشوار‌تر می‌شود، (بماند که شاید یک نفر اصلاً دلش نخواهد که ازدواج کند) نگاه به مجرد‌ها نیز بد‌تر و بد‌تر می‌شود. تازه با این آمار طلاق، کسانی که پس از تأهل باز مجرد می‌شوند، زندگی دشوار تری پیش رو دارند به ویژه که اگر زن باشند.

11 دیدگاه

دسته نوشته ها

عشق نا افلاطونی امیر

امیر، دوست دوران کودکی‌ام بود. دوستِ جان‌جانی؛ آن زمان هر کس می‌خواست ما را به یاد نفر سومی بیاورد، می‌گفت‌‌‌ همان که دوست فلانی است یا برعکس. من و امیر همیشه با هم بودیم و پیش چشم هم قد کشیدیم. آن روز‌ها گمان می‌کردم امیر بهترین دوستم است و بهترین دوستم خواهد ماند. اما روزگار حریفی نیست که بتوان دستش را از پیش خواند. شاید آن زمان فکر می‌کردم، نیاز‌ها و دوست داشتنی‌هایم تا امروز هیچ تغییری نخواهد کرد که چنین پنداشته بودم.
من و امیر از سال اول دبستان تا سال آخر دبیرستان، هم‌کلاس بودیم و این چیزی نیست که ساده بتوان از آن گذشت. بسیار خاطره مشترک، کتک‌کاری پس از زنگ خانه‌ها در دوره دبستان، نخستین تجربه‌های بلوغ در دوره راهنمایی، دختربازی‌های دوره دبیرستان، عاشق‌ شدن‌ها و… این‌ها سبب شده بود نتوانیم از هم دل بکنیم. بعد از پایان دبیرستان اما دیگر هیچ پیوندی میان من و او نبود، با این همه یکدیگر را تحمل می‌کردیم. کاملا در دو جهان جدا از هم بودیم. کار و علایق و دل‌مشغولی‌هامان با هم فرق داشت اما خب، دوست بودیم و دوست قدیمی. می‌گویند همه چیز، تازه‌اش خوب است، مگر دوست؛ و قدیمی‌ها را نمی‌توان به سادگی برید و انداخت به کناری دیگر، زیرا ریشه‌شان استوار است. هر از گاهی قراری می‌گذاشتیم و یکدیگر را می‌دیدیم تا اینکه امیر ازدواج کرد و کم‌کم دوستی ما هم رنگ دیگری به خودش گرفت. رابطه‌ها کمتر و کمتر شد. هیچ چیز به اندازه یک زن نمی‌تواند دو مرد را از هم جدا کند.
پس از آن، من به تهران مهاجرت کردم و چند سالی گذشت. دیگر از امیر خبر نداشتم تا اینکه یک روز گوشی‌ام زنگ زد و یک شماره ناشناش را نشان داد. گوشی را که برداشتم، پس از این همه سال، بی‌درنگ شناختمش. امیر بود و انگار نه انگار که سال‌ها گذشته و اکنون بیش از هزار و چهارصد و شصت روز است که حتا یک بار هم به او فکر نکرده ام. گرم و گیرا احوال‌پرسی کرد و گفت فردا به تهران می‌آید و اگر وقت دارم، دیداری تازه کنیم.
راستش چندان دوست ندارم کسانی را که به نوعی از زندگی‌ام رفته‌اند، دوباره ببینم. یادآوری خاطره‌ها، دیگر برایم جز بار خاطر چیزی ندارد و به یادم می‌آورد که دارم پیر می‌شوم؛ وقتی دوستی می‌گوید، یادت هست ده سال پیش… این ده سال پیش، و اینکه می‌توانم به سادگی از ده سال پیش سخن بگویم، پشتم را می‌لرزاند.
امیر به تهران آمد و باید به خانه‌ام دعوتش می‌کردم که کردم. پس از حال و احوال و یادآوری دوران گذشته، کم‌کم به زمان حال رسیدیم. پرسید چه می‌کنم و چرا تا به حال زن نگرفته‌ام و از این دست سخن‌ها که هیچ دلچسب نیستند، به ویژه برای آدمی که دگرگونی چندانی در زندگی‌اش روی نداده است. هرچه می‌گفت، پاسخ‌های من کوتاه بود و بی‌حاشیه و هرچه می‌پرسیدم پاسخ‌هایش بلند بود و پر حاشیه. آنچه بیش از هر چیز دیگری مرا به شگفتی وا می‌داشت، لحن بی‌پروایش بود. فحش خواهرومادر و شوخی‌های زیرشکمی، از دهانش نمی‌افتاد. فرقی هم نمی‌کرد که درباره بیمه سوم شخص ثالث سخن می‌گوید یا بالا رفتن قیمت ویاگرا؛ نمک کلامش، تکه‌پرانی‌های جنسی بود، آن اندازه که به تنگ آمدم. تنها لبخند می‌زدم و از خدا می‌خواستم زود‌تر این شب لعنتی به پایان برسد.
پس از شام، در مهتابی نشستیم و سیگاری آتش زدیم. همه جا ساکت بود و چراغ‌های شهر یکی‌یکی خاموش می‌شدند و از اینکه امیر سکوت کرده بود، خوشحال بودم. هیچ چیزی نداشتم برایش بگویم و او هم فهمیده بود که روزهایی که هم‌سخن خوبی برایش بودم، گذشته است. اما می‌دانستم که این آرامش پیش از طوفان است.
فضا سنگین بود و تردید نداشتم که اکنون، امیر آهی می‌کشد و یک خاطره نوستالژیک تعریف می‌کند یا از غم‌هایش می‌گوید. و حدسم درست از آب در آمد. دیگر پس از این همه سال، دانسته‌ام که وقتی دو تا دوست قدیمی پس از گذشت چندین سال به هم می‌رسند، بالاخره لحظه‌ای می‌رسد که باید آن نقاب دروغین را که بر چهره گذاشته‌اند، بردارند و بگویند اوضاع، این‌گونه که می‌بینی هم نیست و هزار گرفتاری هست و…. خب این لحظه برای امیر فرا رسیده بود و او دوست داشت با من سخن بگوید و من هم شنونده خوبی بودم و او به من اعتماد داشت. پرسید: «دوست‌دختر که داری؟» همین پرسش بس بود که دریابم در زندگی مشترکش گرفتار دشواری‌های فراوان است. نه اینکه بسیار زرنگ باشم، تجربه است دیگر؛ هر کدام از دوستان متأهلم که می‌خواهند درباره زندگی مشترکشان درددل کنند و سپس بگویند که ناراضی‌اند، پرسش اولشان از منِ عذب همین است. یا زنشان را دوست ندارد یا زنشان ایشان را دوست ندارد یا هیچ کدام یکدیگر را دوست ندارند. گفتم: «من سی سالمه، معلومه که یا دوست‌دختر دارم یا داشتم.» سرش را تکان داد – از آن سر تکان دادن‌ها که معلوم است اصلاً به حرف من گوش نداده و منتظر بوده حرفم تمام شود – پرسش دوم، احمقانه‌تر از اولی بود. «باهاش رابطه هم داری؟ منظورم اینه که…» این‌جا بود که ترجیح دادم به جای پاسخ دادن، از او بپرسم: «با سولماز مشکل داری، درسته؟»
«این روز‌ا همش دارم به هانیه فکر می‌کنم، هانیه رو یادته؟»
هانیه یکی از دخترانی بود که امیر دوره دبیرستان عاشقش شده بود. از آن عشق‌های افلاطونی دوره نوجوانی که با یک نگاه پدید می‌آیند و گاهی روح دختر هم از اینکه چقدر عاشق و سینه‌چاک دارد، بی‌خبر است. امیر حتا یک بار هم با هانیه سخن نگفته بود. فقط دورادور دوستش داشت. چه ساعت‌ها که پس از مدرسه، منتظر هانیه در ایستگاه اتوبوس نمی‌نشستیم. یادم هست که من هم عاشق او شده بودم اما رویم نمی‌شد به امیر چیزی بگویم. اگرچه امیر را مقصر این پیشامد می‌دانستم زیرا نباید مرا هم در رنج کشیدن خودش برای معشوق‌اش سهیم می‌کرد. من و امیر هر دو به یک اندازه به خاطر هانیه رنج کشیدیم و شاید من بیشتر، زیرا امیر می‌توانست با من درددل کند اما من کسی را نداشتنم که با او درددل بگویم.
غیرتم کشت که محبوب جهانی لیکن
روز و شب عربده با خلق خدا نتوان کرد
حالا پس از این همه سال، امیر دوباره مرا به یاد هانیه انداخت و گفت دوست دارد او را ببیند یا بداند که کجاست و چه می‌کند. اگرچه سخنش نابخردانه بود، -چون ما حتی نمی‌دانستیم خانه هانیه کجاست، چون هیچ وقت جرات نکرده بودیم در ایستگاهی که او از اتوبوس پیاده می‌شود، پیاده شویم. از آن ترس‌های مسخره که که وقتی کار بد می‌کنی فکر می‌کنی همه دارند نگاهت می‌کنند- اما یک لحظه حس کردم، از اول شب، این تنها سخنی است که امیر به زبان آورده که من با آن هم‌داستانم. دلم می‌خواست بدانم هنوز هم چشمان خواب‌آلوده هانیه، وقتی از ترس رد کردن ایستگاه، باز می‌شوند، هراسانند یا نه. چه اندازه عاشق این هراس چشمان پف کرده‌اش بودم، خدا می‌داند. قسم می‌خورم که امیر هیچ وقت این هشیاری در ناهشیاری چشمان هانیه را نفهید. چشم امیر همیشه دور و بر باسن و سینه‌های هانیه می‌چرخید. (امیدوارم این گمان در ذهنتان ایجاد نشده باشد که عشق من، شبیه عشق‌های سریال‌های صدا و سیمای جمهوری اسلامی، یک عشق پاک و به دور از هرگونه انگیزه‌های جنسی بوده است، اما فرا‌تر از کون و پستان، چیزهای دیگری هم هست که یک عاشق سینه چاک باید به آن‌ها توجه کند.)
پس از چند دقیقه سکوت، امیر گفت: «چن وقته، با سولماز که می‌خوابم، چشام رو می بندم و فقط به هانیه فکر می کنم.»
پرسیدم: «دیگه با سولماز حال نمی‌کنی؟»
گفت: «نه، اما…»
می‌گویند، ازدواج گورستان عشق است. نمی‌دانم درست است یا نه اما این روز‌ها به شمار متأهلینی که به هم خیانت می‌کنند، افزوده شده است. از بیست و چند دوست زن دارم، دست‌کم ۱۲ زوج را می‌شناسم که رابطه‌شان رو به سردی است و پنهانی و آشکار، کس دیگری را درون زندگیشان کرده‌اند. به‌ویژه با گسترش اینترنت و شبکه‌های اجتماعی اینترنتی، خیانت ساده‌تر شده است. (نیازی نمی‌بینیم بیش از این درباره‌اش توضیح بدهم.)
آن شب امیر برایم گفت، چه دشوار است پس از ازدواج، هنگامی که شور هر دو طرف خوابید، بخواهی به زور این شور را باز پدید آوری. سپس دوباره از هانیه سخن گفت و من دیگر گوش نمی‌دادم و به این می‌اندیشیدم که ازدواج، این اتفاق عجیب و شادی‌آور که در همه آیین‌ها و فرهنگ‌ها از آن به نکویی یاد شده، تا چه اندازه می‌تواند هراسناک باشد و زندگی‌ات را به نابودی بکشاند. و به راستی راه گریزی هم نیست، و شمار ازدواج‌های موفق، بسیار کمتر از ازدواج‌های ناموفق است. طبیعتاً سنگ محک، تنها آمار جهانی نیست، یک آمار پنهانی هم هست که همه ما می‌توانیم با نگاهی به خانواده خودمان آن را دریابیم. ازدواج‌هایی که به هزار و یک دلیل ادامه یافته‌اند اما جز بار خاطر سودی برای زوج‌ها به همراه نداشته‌اند.
آن شب، به یاد هانیه به خواب رفتیم و با صدای گوشی امیر بیدار شدیم. سولماز آن طرف خط بود و از امیر پرسید چرا دیشب به خانه نیامده است…

7 دیدگاه

دسته نوشته ها

جنگ و صلح

یک: یک روز بارانی بود. شتابزده در پیاده‌رو قدم می‌زدم تا به سرپناهی برسم که یک گالری هنری پیش راهم سبز شد. در ویترین‌اش عکسی گذاشته بودند سیاه و سفید از یک ساختمان مخروبه زیر نور شدید خورشید. چندان توجه نکردم و به راهم ادامه دادم. اما چند گام بیشتر نرفته بودم که دوباره به سمت وی‌ترین گالری برگشتم و به عکس خیره شدم. اندازه‌اش یک متر در ۷۰ سانتی‌م‌تر می‌نمود. با حساسیت خیلی بالا گرفته شده بود و سایه روشن‌های شدیدی که روی ساختمان خرابه پدید آمده بودند، به‌راستی چشم‌نواز بودند. با اینکه به هیچ وجه قصد خرید آن عکس را نداشتم -اگر هم داشتم پولش را نداشتم- داخل گالری شدم. زن جوانی که انگار از پیش خودش را برای ورود من آماده کرده بود به پیشوازم آمد. موهای موج‌دارِ سیاهِ پرکلاغی‌اش را روی شانه‌هایش ریخته بود. یک لباس نازک قرمز آلبالویی به تن داشت و پاهای ظریفش را با جوراب شلواری مشکلی پوشانده بود. کفش‌هایش هم قرمز بودند. دانشمندان معتقدند که رنگ قرمز در پوشش زنان رابطه مستقیمی با ترشح تستوسترون در بدن مردان دارد. همین باعث شد که در گام نخست دست و پایم را گم کنم و یادم برود برای چه وارد آن گالری شده‌ام. این بود که دخترک سر سخن باز کرد و پرسید آیا می‌تواند به من کمکی بکند یا نه؟ خودم را جمع‌و‌جور کردم و در مورد عکس پشت وی‌ترین پرسیدم. یکی دو پرسشم را پاسخ داد اما وقتی کار به ظرافت‌های فنی رسید کم آورد و از من اجازه خواست تا صاحب اثر را صدا بزند. ‌‌همان‌طور که به سمت ته گالری می‌رفت، چشم‌هایم بالا و پایین رفتن لپه‌های باسنش را به نظاره نشستند. افسوس که هرچقدر هم فمینیست باشی، این استفاده ابزاری از زنان گا‌هی بدجور به آدم حال می‌دهد.
چندی نگذشت که زن به همراه مردی کوتاه قد و پر ریش و پشم و خنده‌رو، نزد من بازگشت. دختر مرد را به من معرفی کرد. آقای Gabriel P. با هم دست دادیم و من هم خودم را معرفی کردم. دخترک لبخندی زد و خداحافظی کرد و رفت.
«آن رفتن خوشش بین، وان گام آرمیده»
باری سر سخن را با گابریل باز کردم. از عکسش برایم گفت؛ اینکه آن را کجا و با چه دوربینی و چه فیلمی و چه شرایطی گرفته است. وقتی حرف می‌زد انگار از همه چیز فارغ بود. هیچ هیجان خاصی در صدایش نبود و کوچک‌ترین کوششی در ارج نهادن به عکسش نمی‌کرد. حتی برایم گفت که دانه‌های درشتی که به نظر می‌آیند به خاطر حساسیت بالای فیلم هستند، در واقع حاصل اشتباهی است که در چاپ‌خانه روی داده و او قصد نداشته است که عکسش این گونه چاپ شود، ولی چون قطع چاپ بزرگ بوده، حیفش آمده آن را دور بیاندازد؛ برای همین با صاحب این گالری به توافق رسیده تا عکسش را پشت ویترین به نمایش بگذارد.
دوستی من و گابریلِ یهودی از‌‌‌‌ همان روز آغاز شد. چند بار من را به خانه‌اش دعوت کرد. از هر دری حرف می‌زدیم. از پیوندهای فرهنگی ایران و اسرائیل و مناقشه اعراب و اسرائیل گرفته تا کون جنیفر لوپز و پستان‌های موُنیکا بِلوچی. یک بار برای ناهار به خیال خودش مرا به صرف یک غذای سنتی یهودی با نام «زفزفه» دعوت کرد که هنگام رونمایی از آن، کاشف به عمل آمد که‌‌‌‌ همان ته‌چین خودمان است. خودش را یک یهودی چپ‌گرا می‌دانست. به شدت حامی طرح صلح بین اعراب و اسرائیل و برقراری یک کشور مستقل فلسطینی داخل مرزهای ۱۹۶۷ و همچنین توقف شهرک‌سازی اسرائیلی‌ها در سرزمین‌های فلسطینی بود. دائما از سابقه دولت اسرائیل انتقاد می‌کرد و اعتقاد داشت که دولتمردان اسرائیل مشتی سرمایه‌دار فاشیست هستند. من هم برای او می‌گفتم که منافع ملی ایران ایجاب می‌کند با اسرائیل رابطه سیاسی داشته باشد. به او می‌گفتم که حاصل دشمنی بی‌دلیل ایران با آمریکا و اسرائیل چیزی جز ۸ سال جنگ خونین با صدام حسین و ویرانی کشور و ۳۰ سال تحریم‌های کمرشکن نبوده است. از اینکه ادعای جمهوری اسلامی در حمایت از مبارزات مردم فلسطین همه‌اش اشک تمساح و گربه رقصاندن است. از اینکه چینی‌ها و روس‌ها مسلمانان را در سینگ‌کیانگ و چچن قتل عام کردند و هیچ صدای اعتراضی از مقامات جمهوری اسلامی حتی در قالب یک محکومیت ساده در نیامد. ولی همین که یک گربه فلسطینی می‌رود زیر ماشین پلیس اسرائیل، سر و صدای آخوند‌ها گوش فلک را کر می‌کند. از آشنایی پدربزرگم -که یک تاجر مسلمان و معتقد بود- با حبیب‌الله القانیان –سرمایه‌دار ایرانی یهودی- می‌گفتم. از اینکه پدربزرگم از صداقت و خوش حسابی القانیان همیشه تعریف می‌کرد و بسیار تاسف می‌خورد از اینکه آخوندهای از خدا بی‌خبر، چطور آن بندۀ بی‌آزار خدا را بی‌هیچ دلیل و مدرکی تیرباران کردند. در همه موارد ذکر شده با هم توافق نظر داشتیم و این اتفاق نظر خیلی برایمان لذت بخش بود. هر بار که می‌خواستیم از هم خداحافظی کنیم مثل سیاست‌مدار‌ها به نشانه صلح، محکم با هم دست می‌دادیم و جلوی صد‌ها عکاس و خبرنگار خیالی ژست می‌گرفتیم -من از خودم صدای شاتِر و فلاشِ دوربین عکاسی را در می‌آوردم- انگار که این احمدی‌نژاد و بنیامین نتانیاهو هستند که دارند بعد از امضای قرارداد صلح با هم دست می‌دهند.
دو: ترم اول بودم و زبان فرنگی‌ام چندان تعریفی نداشت. به همین سبب برقراری تماس با همشاگردی‌های محلی‌ام آسان نبود. تنها ایرانی حاضر در رشته‌مان بودم و به شدت احساس تنهایی می‌کردم. با خودم اندیشیدم، اگر تنها ایرانی هستم، دست‌کم تنها خارجی حاضر در جمع نخوام بود. جلسه دوم یا سوم از درس ریاضی ۱ بود. با اینکه از ایران دیپلم ریاضی فیزیک گرفته بودم ولی باز هم هیچ چیز از حرف‌های استاد سر در نمی‌آوردم. کلاس تمام شد و تقریبا همه دانشجو‌ها به غیر از من و دو تای دیگر که ردیف جلوی من نشسته بودند، دسته-دسته، یکی یکی، دو تا دو تا از سالن خارج شدند. یکی از آن دو برگشت و تا من را دید چند ثانیه نگاه‌مان در هم گره خورد. با زبان الکن و لهجه عجیبی پرسید: خارجی هستی؟ گفتم بله. پرسید: از کدوم کشور؟ گفتم ایران. تا گفتم ایران دومی که سرش به کار خودش بود سرش را برگرداند. اول نگاهی به من کرد بعد نگاهی به دوستش. هر سه لبخند زدیم. بدون اینکه بپرسم جواب داد: ما از اسرائیل اومدیم.
Alexander B و David Z دو دانشجوی اسرائیلی هم‌دوره‌ام که بعد‌ها اسمشان را «گربه نره و روباه مکار» گذاشتم. دیوید از الکساندر زبل‌تر بود و تا پیش از به اسرائیل برگشتنش، عملا مرجع تقلید الکساندر بود. یک بار که داشتیم بر سر مناقشه اعراب و اسرائیل بحث می‌کردیم. الکساندر گفت: «این عرب‌ها هیچ هنری ندارن. وقتی ما [مهاجران یهودی] به اسرائیل اومدیم، اونجا یه بیابون بی‌آب و علفی بود که حتی تعداد کم ساکنانش هم به سختی می‌تونستن شکمشون رو سیر کنن. اما حالا نگاه کن! نزدیک به ده میلیون آدم  اونجا با رفاه کامل زندگی می‌کنن و الان اسرائیل یکی از بزرگ‌ترین صادرکنندگان محصولات خوراکی با کیفیت به همه جای دنیاست! ما اسرائیل رو آباد کردیم و تازه اون قدر هم سخاوتمند بودیم که قبول کردیم این فلسطینی ها پشت مرزهای ۱۹۶۷ حکومت خودشون رو داشته باشن!» اینجا بود که داوید یک سقلمه به الکساندر زد و گفت: «چی داری می‌گی؟ کدوم مرزهای ۱۹۶۷همه اسرائیل مال ماس. همه زمین‌ها تحت کنترل ماس.»
یک بار دیگر‌‌‌‌ همان الکساندر برای توجیه حمله اسرائیل به ایران -تصور کنید یک نفر چشم در چشم شما بیاندازد و بگوید: به نظر من برای حفظ صلح جهانی کشور تو باید بمباران بشود- می‌گفت: «ببین موضوع خیلی ساده‌ است. مثل پدر یه خانواده که باید از فرزنداش محافظت کنه. اون در درجه اول باید به فکر سلامت فرزنداش باشه. نمی‌تونه هم سلامت فرزنداش رو در نظر بگیره، هم رفاه همسایه‌ها رو!» خودتان قضاوت کنید این آدم و امثالش با چه منطقی به مسائل نگاه می‌کنند.
خیلی زود دریافتم که ما آبمان با هم در یک جوب نمی‌رود. من مثل همه ایرانی‌ها در کشوری بزرگ شده‌ام که قانون جنگل بر آن حاکم است. هر کس زورش بیشتر است و قُلدُر‌تر است، خَرَش بیشتر می‌رود. همین مرا وا داشت تا از خانه و کاشانه‌ام دل بکنم و رنج و سختی غربت را به جان بخرم، فقط به‌خاطر اینکه طعم آزادی را نچشیده از دنیا نروم. از طرفی نفرتم از قلدری و قلدرمآبی به جمهوری اسلامی محدود نمی‌شود. دیگر زورم می‌آید که پس از تحمل این همه سختی، اینجا هم حضور قلدرهای فاشیستی مثل آلکساندر و داوید را تحمل کنم. پس تصمیم گرفتم بسیار محترمانه رابطه‌ام را با آنان به حداقل برسانم. البته جوری که گمان نکنند من یک بچه مسلمان کله خرابم. خودم هم دیگر مجبور به شنیدن عذرهای بد‌تر از گناه آنان نباشم.
باری، امروزه در هر دو سوی این دعوای شصت‌هفتاد ساله، هم الکساندرهای متعصب و کله‌خراب وجود دارند و هم گابریل‌های صلح‌جو با فکرهای باز و روشن. اعتراف می‌کنم که تا سن هفده‌هجده سالگی، تحت تأثیر تبلیغات کور جمهوری اسلامی، راسخانه اعتقاد داشتم که ریشه همه بدبختی‌های ما‌‌‌‌ همان «غده سرطانی» است و حاضر بودم برای ریشه‌کن کردنش، جانم را بدهم. شاید امروز خیلی‌ها شرایط آن روزهای من را داشته باشند. گوسفندانی که بی‌خبر از جهان بیرونِ آغُلشان، ساده‌لوحانه دل در گروی حرف‌های چوپان دروغگویشان می‌بندند. به قول یکی از بزرگ‌ترین اندیشمندان تاریخ بشریت: «حضور یک احمق در یک کشتی به خودی خود مشکلی ایجاد نمی‌کند. مشکل آنجا آغاز می‌شود که آن احمق سکان کشتی را در دست می‌گیرد». این وظیفه سرنشینان عاقل کشتی است که اولا حواسشان به احمق‌های دور و برشان باشد و دیگر اینکه بکوشند همیشه با ساکنان عاقل دیگر کشتی‌ها در تماس باشند.

2 دیدگاه

دسته نوشته ها

گردش به راست ممنوع!

فرانسوای دوم از سلسله سوسیالیست‌ها در فرانسه به قدرت رسید. فرانسوای اول یا‌‌ همان فرانسوا میتران (François Mitterand) از سال ۱۹۸۱ تا ۱۹۹۵ زمام قدرت را در فرانسه به دست داشت و اولین رئیس جمهور سوسیالیست این کشور بود. انتخابات ریاست جمهوری فرانسه مخصوصا در این مقطع بسیار حساس از چندین دیدگاه‌ شایان بررسی است:

یکم: این انتخابات از جهاتی به انتخابات سال ۱۳۸۸ خورشیدی در ایران شباهت دارد. بخش بزرگی از مردم فرانسه از پنج سال عملکرد نیکوُلا سارکوُزیِ راست‌گرا، خرسند نبودند و دل در گرو وعده‌های سوسیالیستی فرانسوا اوُلاند چپ‌گرا بسته بودند. از طرفی بخش قابل توجهی از فرانسوی‌ها سیاست‌های نیکولا سارکوزی را باب طبع خود می‌دیدند و اصلا دلشان نمی‌خواست که او به این زودی کاخ الیزه را ترک کند و انتخاب یک رئیس جمهور سوسیالیست، آن هم در این بلبشوی بحران اقتصادی بزرگ‌ترین کابوسشان بود. این شد که انتخابات ریاست جمهوری فرانسه صحنه داغ رقابت تنگاتنگ این دو رقیب شد. در ایران هم بخش بزرگی از مردم که از‌‌‌‌ همان اول، محمود احمدی‌نژاد را نمی‌خواستند، دیگر بعد از چهار سال حتی تحمل دیدن ریخت او را از دریچه تلویزیون نداشتند. کسانی که در تمام آن چهار سال آزگار منتظر انتخابات سال ۸۸ بودند تا احمدی‌نژاد را به‌‌‌‌ همان جایی که ازش آمده بود بفرستند. از طرفی کم نبودند آن‌هایی که احمدی‌نژاد را از دل و جان دوست داشتند. کسانی که هشت سال حضور اصلاح طلبان را در قدرت مثل یک استخوان لای زخم تحمل کرده بودند، به کمتر از پیروزی مجدد احمدی‌نژاد راضی نبودند. همه این‌ها انتخابات ریاست جمهوری ایران در سال ۸۸ را به صحنه پرشور رقابت بین نامزد‌ها بدل کرد. اما آنچه موجب تفاوت بین این دو انتخابات می‌شود، نتیجه آن‌هاست. در فرانسه، فرانسوا اولاند‌‌‌‌ همان طور که انتظار می‌رفت با اکثریت ۵۱٪ آرا به پیروزی رسید. نیکولا سارکوزی دقایقی بعد از اعلام نتایج شکست را پذیرفت و با تشکر از همه هوادارانش، خود را مقصر اصلی این شکست دانست و سپس برای اولاند آرزوی موفقیت کرد و او را رئیس جمهور قانونی همه فرانسه دانست و گفت آنچه مهم است سرنوشت فرانسه است. فرانسوا اولاند هم در نطق بعد از پیروزی‌اش از زحمات پنج ساله سارکوزی تشکر کرد و گفت فرانسوی‌ها امروز به «تغییر» رای داده‌اند. او از آن‌هایی که در این انتخابات به او رای ندادند هم تشکر کرد و خواست تا او را رئیس جمهور خودشان بدانند و به فرانسوی‌ها قول داد در خدمت بزرگی فرانسه باشد. هواداران اولاند در خیابان‌ها به رقص و پایکوبی پرداختند و هواداران سارکوزی به خانه‌‌هایشان خزیدند.

در ایران اما چه شد؟ در مقابل چشم‌های متعجب همگان محمود احمدی‌نژاد با آمار بی‌سابقه ۶۳٪ آرای به صندوق ریخته شده برنده انتخابات اعلام شد. میرحسین موسوی اما خود را پیروز قاطع این انتخابات خواند و گفت که تسلیم این بازی خطرناک نخواهد شد. راهپیمایی اعتراض آمیز مخالفان احمدی‌نژاد به خاک و خون کشیده شد. میرحسین موسوی و مهدی کروبی به حصر خانگی درآمدند. در جریان چندین ماه کشمکش خیابانی صد‌ها نفر کشته شدند و هزاران نفر به زندان افتادند و در زندان تحت فجیع‌ترین شکنجه‌ها قرار گرفتند. محمود احمدی‌نژاد در سخنرانی بعد از پیروزی‌اش گستاخانه میلیون‌ها ایرانی را «مشتی خس و خاشاک» نامید. انتخاباتی که با در نظر گرفتن پیروزی هر یک از طرفین می‌توانست به یکی از با شکوه‌ترین و بزرگ‌ترین نمودهای مردم سالاری در تاریخ معاصر بدل شود و همچون برگ زرینی در تاریخ ایران بدرخشد و سبب سرفرازی هر ایرانی گردد، کابوس شومی شد و سایه سنگینش ایران را در قعر تاریکی فرو برد و عواقبناگوارش موجب سرافکندگی ایرانیان گردید.

دوم: در سال ۲۰۰۸ میلادی کابینه روُمانوُ پروُدی (Romano Prodi) نخست وزیر چپ‌گرای وقت ایتالیا بعد از دو سال بر سر قدرت بودن فقط با اختلاف یک رای موفق به کسب اکثریت آرا در مجلس ایتالیا نشد. پرودی استعفا داد و کار به انتخابات زود هنگام کشید و در آن سیلویوُ برلوسکوُنی برای چهارمین بار به مقام نخست وزیری رسید. سید ابراهیم نبوی در آن زمان نوشت: «در انتخابات ایتالیا راست‌های فاشیست بر چپ‌های بی‌عرضه پیروز شدند». تقریبا یک سال بعد از آن، و پس از حوادث انتخابات ریاست جمهوری ایران، اسلاوُی ژیژک – فیلسوف اهل اسلوُونی – در یک مقاله کوتاه برلوسکوُنی را احمدی نژاد اروپا نامید و نسبت به قدرت گرفتن افرادی همچون او در دیگر کشورهای اروپایی هشدار داد.

تقریبا در تاریخ همه کشورهای با نظام مردم سالارانه و حتی کشورهایی با نظام‌هایی با یک مردم سالاری نیم‌بند مثل ایران همواره چپ‌ها و به طور کلی کسانی که در مقابل محافظه کاران قرار می‌گیرند به بی‌عرضگی متهم شده‌اند. چپ‌ها همیشه خوب حرف می‌زنند. نمونه‌های غربیشان همیشه از صلح حرف می‌زنند. در مناقشه اعراب و اسرائیل بیشتر سعی می‌کنند طرف ضعیف‌ها (فلسطینی‌ها) را بگیرند. حرف خروج نیروهای ناتو – فرق نمی‌کند کجا باشند – از دهنشان نمی‌افتد. طرفدار استفاده از انرژی‌های پاک هستند. به همزیستی و تنوع فرهنگی اعتقاد دارند و از مهاجران حمایت می‌کنند. مخالف سر سخت واتیکان و هر تشکیلات عریض و طویل دیگری که از قِبَل مذهب به قدرت و ثروت رسیده هستند. با خصوصی‌سازی و برنامه‌هایی از این قبیل مخالفند و طرفدار بهداشت و آموزش رایگان هستند. نمونه‌های ایرانیشان هم همیشه از صلح و گفتمان حرف می‌زنند. از آزادی‌های مدنی و اجتماعی حمایت می‌کنند. طرفدار یک اقتصاد باز و رقابتی هستند و سعی در کوچک کردن دولت دارند. با نظامی‌ها و مذهبیون افراطی میانه خوبی ندارند و بیشتر به یک تعریف انعطاف‌پذیر از اسلام گرایش دارند. حتما شما هم متوجه زیبایی این حرف‌ها و وعده و وعید‌ها شده‌اید. درست است. مدینه فاضله‌ای که چپ‌گرا‌ها از آن می‌گویند، دل هر انسان آزاده‌ای را به آب می‌اندازد اما متاسفانه همین چپ‌گرا‌ها در اندک فرصت‌های تاریخی که در اختیارشان قرار گرفته است بد جوری گند زده‌اند. از آخر و عاقبت اتحاد جماهیر شوروی تا همین دوره هشت ساله اصلاحات خودمان. البته در اکثر موارد چپ‌گرا‌ها دوست دارند شکست خودشان را به گردن حریفان صاحب زور و زرشان در جرگه دست راستی‌ها بیاندازند؛ ایهود اوُلمِرت نخست وزیر سابق اسرائیل که کابینه‌اش ائتلافی از احزاب چپ‌گرا بود، شکست طرح صلح بین اسرائیل و فلسطینیان و همچنین سرنگونی دولتش را به گردن میلیاردر‌های دست راستی یهودی می‌اندازد.

مرسوم است که در زمان رکود و بحران اقتصادی گرایش به رفتارهای افراطی افزایش پیدا می‌کند که راه یافتن حزب نئونازی طلوع زرین در یونان به مجلس و همچین رای ۱۷٪ راست‌های افراطی در دور دوم انتخابات فرانسه دال بر آن است. با این همه به نظر می آید که دست کم مردم فرانسه هشدار سه سال پیش ژیژک را جدی گرفته اند. پیروزی نهایی فرانسوا اولاند در انتخابات فرانسه شاید نشان دهنده آگاهی توده‌های مردم به خطر قدرت گرفت احزاب با گرایش‌های راست افراطی باشد. چیزی که انتخابات اخیر ریاست جمهوری فرانسه را حائز اهمیت می‌کند همین فرصت دادن دوباره فرانسوی‌ها به احزاب چپ است برای عرض اندامی دوباره. برای اثبات اینکه کاپیتالیزم پایان همه چیز نیست.

بیان دیدگاه

دسته نوشته ها

جذابیت پنهان بورژوازی

دوره کودکی من در محله‌ای گذشت که در اصطلاح به آن‌ها محله‌های سازمانی می‌گفتند. یعنی یک سری خانه با متراژ و شرایط برابر که به کارمندان یک اداره ویژه واگذار می‌شدند. کارمندانی که کمابیش از نظر تراز دریافتی و درجه اجتماعی در یک سطح‌ بودند و تفاوت‌ زیادی با هم نداشتند. با این شرایط اگر شخصی به دیگری فخرفروشی می‌کرد یا بلوف بیخود می‌زند، کسی جدی‌اش نمی‌گرفت زیرا همه از حال و روز یکدیگر خبر داشتند. بنا براین و بر پایه این شرایط، من تا ۷ سالگی و دوره دبستان، شناخت چندانی از مفهوم طبقه اجتماعی نداشتم و گمان می‌کردم همه نوعِ زندگی یکسانی دارند. آنچه که در تلویزیون می‌دیدم هم برایم بیشتر سرگرمی بود تا واقعیات اجتماعی و آن را بسیار دور از پیرامون خودم حس می‌کردم.

در دوره دبستان بود که فهمیدم همه خانواده‌ها از نظر میزان رفاه و سطح اجتماعی برابر نیستند. اگر در یک مدرسه دولتی با بیش از ششصد دانش‌آموز درس خوانده باشید، در‌‌‌‌ همان روزهای اول درمی یابید که برخی هم‌شاگردی‌های شما در زنگ‌های تفریح چیزی برای خوردن به همراه ندارند و برخی برای هر زنگ تفریح، خوراکی جداگانه‌ای دارند، از جمله ساندویچ سوسیس و کالباس یا میوه‌هایی چون موز که آن دوره اشرافی به‌شمار می‌رفت- تا جایی که یک بار ناظم سر صف آوردن موز به مدرسه را قدغن کرد- بنابراین من هم کم‌کم دانستم که جایگاه-ام کجاست. دوره پنج ساله دبستان زمان مناسبی است که دریابید نمی‌توانید با بچه‌هایی که از نظر سطح طبقاتی از شما پایین‌تر هستند دوستی کنید و آن‌ها که سطح طبقاتیشان از شما بالا‌تر است نیز شما را به جمع خودشان راه نمی‌دهند. اگرچه این چیزی نبود که یک کودک به سادگی بتواند آن را دریابد اما از کلاس سوم به بعد هرکسی جایگاه خودش را بطور غریزی شناخت. حالا از پس سال‌ها، می‌توانم دست‌کم درباره خودم بگویم، این شناخت جایگاه اجتماعی، آگاهانه رخ نداد، یعنی این‌گونه نبود که تصمیم بگیرم با فلانی بازی بکنم و با فلانی بازی نکنم، بلکه یک حس کاملاً غریزی بود که می‌توانستم از میان این همه بچه با شکل و شمایل یکسان – سر تراشیده شده با نمره ۴ و لباس فرم خاکستری -، بفهمم چه کسی در رده من هست و چه کسی نیست.

در همین دوره با یکی از پسران همسایه که هم سن و سال من بود دوست شدم. نامش علیرضا بود و یکی دو باری که به خانه‌شان رفتم و آمدم، دریافتم که خانواده‌اش کوشش بسیاری می‌کنند تا مرفه‌تر از آنچه هستند به نظر برسند. به ویژه «مامان‌ِعلیرضا» در این میانه میدان‌دار بود. زنی قدکوتاه و چاق، که پس از ازدواجش به شهر مهاجرت کرده و در اداره‌ای که پدرم در آن کار می‌کرد، به عنوان منشی استخدام شده و به همین واسطه یکی از خانه‌های سازمانی را به‌دست آورده بود و با شوهرش که معلم بود در آن خانه زندگی می‌کرد. همیشه به خاطر اینکه از صدقه سر اوست که صاحب خانه‌ای هستند به شوهرش سرکوفت می‌زد و در دعواهای زن و شوهریشان امکان نداشت پای این موضوع را به میان نکشد و این قضیه آنقدر تکرار می‌شد که منِ کودک هم کم‌کم حس بدی پیدا کرده بودم و علیرضا هم خوش نداشت همیشه پدرش را تحقیر شده ببیند. به ویژه که همیشه از پر زور بودن پدرش برای من لاف می‌زد و این‌که یک تنه ۲۰ تا ۳۰ نفر را حریف است. راست و حسینی هم که بخواهیم به قضیه نگاه بکنیم قاعدتا آن‌ها نباید ساکن آن خانه سازمانی می‌بودند چرا که از منظر تشریفات اداری به رده پایین‌تر از معاونت کل، خانه سازمانی تعلق نمی‌گرفت، ولی خُب از اقبال خوش خیلی‌ها، آن سال‌ها تعداد زیادی خانه سازمانی بی‌صاحب مانده بود تا جایی که به منشی اداره هم یکی برسد.

باری، مامان‌علیرضا، رابطه نزدیکی با خانواده ما پیدا کرده بود و دوستی من و علیرضا، بهانه خوبی به دستش داده بود که هر روز عصر سری به ما بزند و درباره خریدهای تازه‌اش از لباس، و لوازم خانه. لوازم آرایش و… با مادرم سخن بگوید. به قول معروف یک زن دَردَری بود. هیچ‌گاه در خانه بند می‌شد. کمابیش همه لوکس فروشی‌های پاساژهای گران قیمت را می‌شناخت و به خرید کمتر از آنجا‌ها هم راضی نبود. عاشق پز دادن و معاشرت با افرادی از طبقه اجتماعی بالا‌تر از خودش بود و زیر هرگونه قرض و وام می‌رفت برای اینکه از آنچه هست بالا‌تر جلوه کند. هم‌بازی‌های علیرضا را بر این اساس برمی‌گزید که کدام خانواده پولدارترند یا امکان پولدار شدن دارند. مثلاً همسایه‌ای داشتیم به نام آقای الف. این آقای الف پسری داشتند به نام سعید که فوتبالش خیلی خوب بود و ما دوست داشتیم او در تیم محله باشد. اما نمی‌دانم بر اساس چه معیاری مامان‌علیرضا، او را از بازی با سعید منع کرده بود. در حالی که خانواده سعید، هیچ کمبودی نسبت به بقیه نداشتند. یک بار که از علیرضا پرسیدم: «آخه چرا مامانت نمی‌ذاره با سعید بازی کنی؟»، پاسخ داد: «مامانم گفته اونا بی بضاعت هستن!»

این گذشت تا اینکه خانواده آقای الف، یک مرسدس بنز قدیمی مدل اس‌ای ۳۰۰ خریدند. تنها برند بنز کافی بود تا مامان‌علیرضا در برخوردش با خانواده آقای الف تجدید نظر کند و چند روز بعد که تولد علیرضا بود، ناگهان سعید که تا آن سال جایی در میان مهمانان جشن تولد علیرضا نداشت، به جشن تولد دعوت شد.

همین وقت‌ها بود که یکی از همسایه‌ها، خانه‌اش را فروخت و به جای ایشان، یک خانواده اشرافی و فرهیخته پا به محله ما گذاشتند و به قول معروف تعادل قوا را در محله بر هم زدند. اینجا بود که ضربه سنگینی به مامان‌علیرضا وارد آمد. زیرا او خود را در محله، از همه سر می‌دانست، اما با آمدن این خانواده تازه (خانواده آقای ب)، به پوشالی بودن کاخ آروز‌هایش پی برد.

مرد خانواده آقای ب، تاجر فرش بود و همیشه بین ایران و آلمان در رفت و آمد. خانم‌اش هم از این خانم جلسه‌ای‌ها بود که در اندک مدتی بسیاری از زن‌های همسایه را با جلسه هفتگی قرآن به خودش جذب کرد. البته جلساتی روشنفکرمابانه که در آن‌ها از شریعتی و سروش سخن می‌رفت و چه هواداری هم پیدا کرد. اگرچه کم نبودند از زن‌های همسایه‌ که‌‌ همان شکل سنتی سفره ابوالفضل را بیشتر می‌پسندیدند؛ دور هم گرد می‌آمدند و آشی می‌پختند و غیبتی می‌کردند و از همه مهم از جدید‌ترین تحولات ژئوپُلیتیک محله خبردار می‌شدند بدون اینکه نیاز داشته باشند برای فهمیدن حرف‌های سروش و شریعتی به مغزشان فشار بیآورند. جلسه‌های خانم ب، به مذاق خیلی‌ها خوش نمی‌آمد. اما فرصت نایابی بود برای نشست و برخاست کردن با «از ما بهترون». این جذابیت‌ها سبب شدند که بسیاری از همسایگان به سمت خانواده آقای ب متمایل شوند و نام آقا و خانم ب از دهان همسایگان نمی‌افتاد که آقا اینجور گفتند، خانم اینجور فرمودند…

مامان‌علیرضا که خود را از قافله عقب‌مانده می‌دید، از یک حربه جالب استفاده کرد. روزهای پنجشنبه که خانم ب جلسه قرآن داشت، او مرخصی می‌گرفت و از صبح بدون دعوت یا درخواستی از سوی خانم ب، به بهانه کمک به خانه ایشان می‌رفت و داوطلبانه هر کاری می‌کرد. عصر هم در مجلس پذیرایی می‌کرد. همه متعجب بودند که مامان‌علیرضا با آن دک و پزش چگونه جلوی کسانی که پیش از این برایشان تره هم خرد نمی‌کرد، چای می‌گیرد و این چیزی نبود که هر کسی بتواند آن را بفهمد جز خود مامان‌علیرضا. این گونه بود که رابطه‌اش را با خانم ب مستحکم کرد و از آنجا که مامان‌علیرضا، از نظر سنی ۲۰ سالی کوچک‌تر از خان ب بود، به خودش اجازه داده بود که ایشان را «مامان» صدا بزند، و راستش خیلی نچسب بود و من کودک ۸ ساله هم این را می‌فهمیدم. در این دوره مامان‌علیرضا در آسمان‌ها سیر می‌کرد و خودش را یار گرمابه و گلستان خانم ب می‌دانست. شوهرش را هم واداشته بود که با آقای ب دوست جان‌جانی شود. حالا یک معلم ساده چگونه می‌تواند یار غار یک تاجر فرش شود معلوم نیست. علیرضا هم مجبور بود با نوه‌های آقا و خانم ب بازی کند که بسیار بچه‌های لوسی بودند. دو دختر نازنازی با دامن و جوراب‌های رنگی ساق کوتاه، که در زود بالغ شدن همه پسرهای محل نقش کلیدی بازی کردند.

این‌ها گذشت تا این‌که خانواده آقای ب به شهر دیگری مهاجرت کردند و این مقارن شد با زمانی که مامان‌علیرضا زندگی در خانه ویلایی را دیگر بی‌کلاسی می‌دانست چرا که یکی از دوستانش – در واقع مراد تازه‌اش – به نام خانم دکتر، در آپارتمان زندگی می‌کرد. از آن سو، بابای علیرضا هم از سرکوفت‌های زنش به تنگ آمد و دیگر چیزی از حقوقش را در خانه‌ای که مال او نبود خرج نکرد. این لج و لجبازی‌ها دست به دست هم دادند تا اینکه خانواده علیرضا مفت خانه‌شان را فروختند به این هوا که آپارتمان بخرند اما پول‌ها را به باد دادند و دیگر هیچ‌گاه خانه دار نشدند. من هم دیگر آن‌ها را ندیدم تا چند روز پیش که بعد از سال‌ها علیرضا را دیدم و گفت که مادرش به خاطر سرطان فوت کرده است. دلم گرفت برای زنی که هیچ وقت نتوانست آن‌گونه که دوست دارد زندگی کند. زنی که قدر داشته‌هایش را ندانست و تنها خواسته‌اش در زندگی این بود که فرا‌تر از آنچه هست به نظر برسد.

بیان دیدگاه

دسته نوشته ها