بایگانی برچسب‌ها: شمس آل احمد

بانوی سووشون

هر آدمی‌ای، سنگی است بر گور پدر خویش «فقفیقاع نبی، آیه اول و آخر جزو سی و یکم»

خبر ساده بود. سیمین دانشور در ۹۰ سالگی در گذشت. گفتم خدا بیامرزدش، عمرش را کرده بود و این اندازه هم بسیار است؛ به‌ویژه آن‌که اکنون در شهر که می‌چرخی، هر کوچه و برزنی پر شده از حجله جوانان ناکام و تازه رسیده. و این گذشت تا از جلوی رایانه برخاستم و دراز کشیدم. به سقف نگاه می‌کردم که دوباره خبر در ذهنم آمد: سیمین دانشور درگذشت. و به یاد جلال افتادم و «سنگی بر گوری» ‌اش؛ کتابی که با آن زندگی کرده‌ام و یاد جمله آغازین‌اش: «ما بچه نداریم، من و سیمین؛ بسیار خب. این یک واقعیت؛ اما آیا کار به همین‌جا ختم می‌شود؟» این جمله به گریه‌ام انداخت. احساس کردم این اشک‌ها دیر آشنایند و پیش از این نیز یک بار چشمانم را‌تر کرده‌اند… در کتابخانه نشسته بودم و «غروب جلال» را می‌خواندم، آن‌جا که سیمین از مرگ جلال می‌گفت نیز تاب نیاورده و اشک ریخته بودم. اما آیا کار به همین‌جا ختم می‌شود؟ جلال سال ۱۳۴۸، به گفته سیمین، به خاطر مصرف بیش از اندازه قزوینکا (نوشابه الکلی ساخت ایران) و سیگار اشنو و به گفته شمس آل‌احمد به دست ساواک مرد یا کشته شد. اکنون ۴۲ سال از مرگ او می‌گذرد و ۴۲ سال است سیمین تنها می‌زیسته بی‌هیچ فرزندی و کسی که دلخوش باشد به او. «چهارده سال است که من و زنم مرتب این سوال را به سکوت از خودمان کرده‌ایم و به نگاه گاهی با به روی خود نیاوردن. نشسته‌ای به کاری؛ و روزی است خوش؛ و دور برداشته‌ای که هنوز کله‌ات کار می‌کند؛ و یک مرتبه احساس می‌کنی که خانه بدجوری خالی است…» هرگاه یاد تنهایی سیمین در این سال‌ها می‌افتم، سال‌های بی‌جلال… و جلال می‌دانست کار به همین‌جا ختم نمی‌شود و ۴۲ سال دیگر باید تاب بیاورد سیمین برای گریز از تنهایی.
«آن بچه‌ای که شنونده قصه‌های تو بود، با خود تو به گور رفت و امروز، من آن آدم ابترم که پس از مرگم، هیچ تنابنده‌ای را به جا نخواهم گذاشت، تا در بند اجداد و سنت و گذشته باشد… من اگر شده در یک جا و به اندازه یک تن تنها نقطه ختام سنتم.» اما آیا کار به همین‌جا ختم می‌شود؟ غروب سیمین، شاید به گونه‌ای نمادین، پایان یک نسل از داستان‌نویسی ایران نیز باشد. نسلی پیروی سنت‌های کلاسیک داستان‌نویسی و نسلی که گرچه عقیم‌اش پنداشتند، اما فرزندان بسیاری بار آورد.

بیان دیدگاه

دسته نوشته ها