بایگانی برچسب‌ها: دبستان

جذابیت پنهان بورژوازی

دوره کودکی من در محله‌ای گذشت که در اصطلاح به آن‌ها محله‌های سازمانی می‌گفتند. یعنی یک سری خانه با متراژ و شرایط برابر که به کارمندان یک اداره ویژه واگذار می‌شدند. کارمندانی که کمابیش از نظر تراز دریافتی و درجه اجتماعی در یک سطح‌ بودند و تفاوت‌ زیادی با هم نداشتند. با این شرایط اگر شخصی به دیگری فخرفروشی می‌کرد یا بلوف بیخود می‌زند، کسی جدی‌اش نمی‌گرفت زیرا همه از حال و روز یکدیگر خبر داشتند. بنا براین و بر پایه این شرایط، من تا ۷ سالگی و دوره دبستان، شناخت چندانی از مفهوم طبقه اجتماعی نداشتم و گمان می‌کردم همه نوعِ زندگی یکسانی دارند. آنچه که در تلویزیون می‌دیدم هم برایم بیشتر سرگرمی بود تا واقعیات اجتماعی و آن را بسیار دور از پیرامون خودم حس می‌کردم.

در دوره دبستان بود که فهمیدم همه خانواده‌ها از نظر میزان رفاه و سطح اجتماعی برابر نیستند. اگر در یک مدرسه دولتی با بیش از ششصد دانش‌آموز درس خوانده باشید، در‌‌‌‌ همان روزهای اول درمی یابید که برخی هم‌شاگردی‌های شما در زنگ‌های تفریح چیزی برای خوردن به همراه ندارند و برخی برای هر زنگ تفریح، خوراکی جداگانه‌ای دارند، از جمله ساندویچ سوسیس و کالباس یا میوه‌هایی چون موز که آن دوره اشرافی به‌شمار می‌رفت- تا جایی که یک بار ناظم سر صف آوردن موز به مدرسه را قدغن کرد- بنابراین من هم کم‌کم دانستم که جایگاه-ام کجاست. دوره پنج ساله دبستان زمان مناسبی است که دریابید نمی‌توانید با بچه‌هایی که از نظر سطح طبقاتی از شما پایین‌تر هستند دوستی کنید و آن‌ها که سطح طبقاتیشان از شما بالا‌تر است نیز شما را به جمع خودشان راه نمی‌دهند. اگرچه این چیزی نبود که یک کودک به سادگی بتواند آن را دریابد اما از کلاس سوم به بعد هرکسی جایگاه خودش را بطور غریزی شناخت. حالا از پس سال‌ها، می‌توانم دست‌کم درباره خودم بگویم، این شناخت جایگاه اجتماعی، آگاهانه رخ نداد، یعنی این‌گونه نبود که تصمیم بگیرم با فلانی بازی بکنم و با فلانی بازی نکنم، بلکه یک حس کاملاً غریزی بود که می‌توانستم از میان این همه بچه با شکل و شمایل یکسان – سر تراشیده شده با نمره ۴ و لباس فرم خاکستری -، بفهمم چه کسی در رده من هست و چه کسی نیست.

در همین دوره با یکی از پسران همسایه که هم سن و سال من بود دوست شدم. نامش علیرضا بود و یکی دو باری که به خانه‌شان رفتم و آمدم، دریافتم که خانواده‌اش کوشش بسیاری می‌کنند تا مرفه‌تر از آنچه هستند به نظر برسند. به ویژه «مامان‌ِعلیرضا» در این میانه میدان‌دار بود. زنی قدکوتاه و چاق، که پس از ازدواجش به شهر مهاجرت کرده و در اداره‌ای که پدرم در آن کار می‌کرد، به عنوان منشی استخدام شده و به همین واسطه یکی از خانه‌های سازمانی را به‌دست آورده بود و با شوهرش که معلم بود در آن خانه زندگی می‌کرد. همیشه به خاطر اینکه از صدقه سر اوست که صاحب خانه‌ای هستند به شوهرش سرکوفت می‌زد و در دعواهای زن و شوهریشان امکان نداشت پای این موضوع را به میان نکشد و این قضیه آنقدر تکرار می‌شد که منِ کودک هم کم‌کم حس بدی پیدا کرده بودم و علیرضا هم خوش نداشت همیشه پدرش را تحقیر شده ببیند. به ویژه که همیشه از پر زور بودن پدرش برای من لاف می‌زد و این‌که یک تنه ۲۰ تا ۳۰ نفر را حریف است. راست و حسینی هم که بخواهیم به قضیه نگاه بکنیم قاعدتا آن‌ها نباید ساکن آن خانه سازمانی می‌بودند چرا که از منظر تشریفات اداری به رده پایین‌تر از معاونت کل، خانه سازمانی تعلق نمی‌گرفت، ولی خُب از اقبال خوش خیلی‌ها، آن سال‌ها تعداد زیادی خانه سازمانی بی‌صاحب مانده بود تا جایی که به منشی اداره هم یکی برسد.

باری، مامان‌علیرضا، رابطه نزدیکی با خانواده ما پیدا کرده بود و دوستی من و علیرضا، بهانه خوبی به دستش داده بود که هر روز عصر سری به ما بزند و درباره خریدهای تازه‌اش از لباس، و لوازم خانه. لوازم آرایش و… با مادرم سخن بگوید. به قول معروف یک زن دَردَری بود. هیچ‌گاه در خانه بند می‌شد. کمابیش همه لوکس فروشی‌های پاساژهای گران قیمت را می‌شناخت و به خرید کمتر از آنجا‌ها هم راضی نبود. عاشق پز دادن و معاشرت با افرادی از طبقه اجتماعی بالا‌تر از خودش بود و زیر هرگونه قرض و وام می‌رفت برای اینکه از آنچه هست بالا‌تر جلوه کند. هم‌بازی‌های علیرضا را بر این اساس برمی‌گزید که کدام خانواده پولدارترند یا امکان پولدار شدن دارند. مثلاً همسایه‌ای داشتیم به نام آقای الف. این آقای الف پسری داشتند به نام سعید که فوتبالش خیلی خوب بود و ما دوست داشتیم او در تیم محله باشد. اما نمی‌دانم بر اساس چه معیاری مامان‌علیرضا، او را از بازی با سعید منع کرده بود. در حالی که خانواده سعید، هیچ کمبودی نسبت به بقیه نداشتند. یک بار که از علیرضا پرسیدم: «آخه چرا مامانت نمی‌ذاره با سعید بازی کنی؟»، پاسخ داد: «مامانم گفته اونا بی بضاعت هستن!»

این گذشت تا اینکه خانواده آقای الف، یک مرسدس بنز قدیمی مدل اس‌ای ۳۰۰ خریدند. تنها برند بنز کافی بود تا مامان‌علیرضا در برخوردش با خانواده آقای الف تجدید نظر کند و چند روز بعد که تولد علیرضا بود، ناگهان سعید که تا آن سال جایی در میان مهمانان جشن تولد علیرضا نداشت، به جشن تولد دعوت شد.

همین وقت‌ها بود که یکی از همسایه‌ها، خانه‌اش را فروخت و به جای ایشان، یک خانواده اشرافی و فرهیخته پا به محله ما گذاشتند و به قول معروف تعادل قوا را در محله بر هم زدند. اینجا بود که ضربه سنگینی به مامان‌علیرضا وارد آمد. زیرا او خود را در محله، از همه سر می‌دانست، اما با آمدن این خانواده تازه (خانواده آقای ب)، به پوشالی بودن کاخ آروز‌هایش پی برد.

مرد خانواده آقای ب، تاجر فرش بود و همیشه بین ایران و آلمان در رفت و آمد. خانم‌اش هم از این خانم جلسه‌ای‌ها بود که در اندک مدتی بسیاری از زن‌های همسایه را با جلسه هفتگی قرآن به خودش جذب کرد. البته جلساتی روشنفکرمابانه که در آن‌ها از شریعتی و سروش سخن می‌رفت و چه هواداری هم پیدا کرد. اگرچه کم نبودند از زن‌های همسایه‌ که‌‌ همان شکل سنتی سفره ابوالفضل را بیشتر می‌پسندیدند؛ دور هم گرد می‌آمدند و آشی می‌پختند و غیبتی می‌کردند و از همه مهم از جدید‌ترین تحولات ژئوپُلیتیک محله خبردار می‌شدند بدون اینکه نیاز داشته باشند برای فهمیدن حرف‌های سروش و شریعتی به مغزشان فشار بیآورند. جلسه‌های خانم ب، به مذاق خیلی‌ها خوش نمی‌آمد. اما فرصت نایابی بود برای نشست و برخاست کردن با «از ما بهترون». این جذابیت‌ها سبب شدند که بسیاری از همسایگان به سمت خانواده آقای ب متمایل شوند و نام آقا و خانم ب از دهان همسایگان نمی‌افتاد که آقا اینجور گفتند، خانم اینجور فرمودند…

مامان‌علیرضا که خود را از قافله عقب‌مانده می‌دید، از یک حربه جالب استفاده کرد. روزهای پنجشنبه که خانم ب جلسه قرآن داشت، او مرخصی می‌گرفت و از صبح بدون دعوت یا درخواستی از سوی خانم ب، به بهانه کمک به خانه ایشان می‌رفت و داوطلبانه هر کاری می‌کرد. عصر هم در مجلس پذیرایی می‌کرد. همه متعجب بودند که مامان‌علیرضا با آن دک و پزش چگونه جلوی کسانی که پیش از این برایشان تره هم خرد نمی‌کرد، چای می‌گیرد و این چیزی نبود که هر کسی بتواند آن را بفهمد جز خود مامان‌علیرضا. این گونه بود که رابطه‌اش را با خانم ب مستحکم کرد و از آنجا که مامان‌علیرضا، از نظر سنی ۲۰ سالی کوچک‌تر از خان ب بود، به خودش اجازه داده بود که ایشان را «مامان» صدا بزند، و راستش خیلی نچسب بود و من کودک ۸ ساله هم این را می‌فهمیدم. در این دوره مامان‌علیرضا در آسمان‌ها سیر می‌کرد و خودش را یار گرمابه و گلستان خانم ب می‌دانست. شوهرش را هم واداشته بود که با آقای ب دوست جان‌جانی شود. حالا یک معلم ساده چگونه می‌تواند یار غار یک تاجر فرش شود معلوم نیست. علیرضا هم مجبور بود با نوه‌های آقا و خانم ب بازی کند که بسیار بچه‌های لوسی بودند. دو دختر نازنازی با دامن و جوراب‌های رنگی ساق کوتاه، که در زود بالغ شدن همه پسرهای محل نقش کلیدی بازی کردند.

این‌ها گذشت تا این‌که خانواده آقای ب به شهر دیگری مهاجرت کردند و این مقارن شد با زمانی که مامان‌علیرضا زندگی در خانه ویلایی را دیگر بی‌کلاسی می‌دانست چرا که یکی از دوستانش – در واقع مراد تازه‌اش – به نام خانم دکتر، در آپارتمان زندگی می‌کرد. از آن سو، بابای علیرضا هم از سرکوفت‌های زنش به تنگ آمد و دیگر چیزی از حقوقش را در خانه‌ای که مال او نبود خرج نکرد. این لج و لجبازی‌ها دست به دست هم دادند تا اینکه خانواده علیرضا مفت خانه‌شان را فروختند به این هوا که آپارتمان بخرند اما پول‌ها را به باد دادند و دیگر هیچ‌گاه خانه دار نشدند. من هم دیگر آن‌ها را ندیدم تا چند روز پیش که بعد از سال‌ها علیرضا را دیدم و گفت که مادرش به خاطر سرطان فوت کرده است. دلم گرفت برای زنی که هیچ وقت نتوانست آن‌گونه که دوست دارد زندگی کند. زنی که قدر داشته‌هایش را ندانست و تنها خواسته‌اش در زندگی این بود که فرا‌تر از آنچه هست به نظر برسد.

بیان دیدگاه

دسته نوشته ها