یک: یک روز بارانی بود. شتابزده در پیادهرو قدم میزدم تا به سرپناهی برسم که یک گالری هنری پیش راهم سبز شد. در ویتریناش عکسی گذاشته بودند سیاه و سفید از یک ساختمان مخروبه زیر نور شدید خورشید. چندان توجه نکردم و به راهم ادامه دادم. اما چند گام بیشتر نرفته بودم که دوباره به سمت ویترین گالری برگشتم و به عکس خیره شدم. اندازهاش یک متر در ۷۰ سانتیمتر مینمود. با حساسیت خیلی بالا گرفته شده بود و سایه روشنهای شدیدی که روی ساختمان خرابه پدید آمده بودند، بهراستی چشمنواز بودند. با اینکه به هیچ وجه قصد خرید آن عکس را نداشتم -اگر هم داشتم پولش را نداشتم- داخل گالری شدم. زن جوانی که انگار از پیش خودش را برای ورود من آماده کرده بود به پیشوازم آمد. موهای موجدارِ سیاهِ پرکلاغیاش را روی شانههایش ریخته بود. یک لباس نازک قرمز آلبالویی به تن داشت و پاهای ظریفش را با جوراب شلواری مشکلی پوشانده بود. کفشهایش هم قرمز بودند. دانشمندان معتقدند که رنگ قرمز در پوشش زنان رابطه مستقیمی با ترشح تستوسترون در بدن مردان دارد. همین باعث شد که در گام نخست دست و پایم را گم کنم و یادم برود برای چه وارد آن گالری شدهام. این بود که دخترک سر سخن باز کرد و پرسید آیا میتواند به من کمکی بکند یا نه؟ خودم را جمعوجور کردم و در مورد عکس پشت ویترین پرسیدم. یکی دو پرسشم را پاسخ داد اما وقتی کار به ظرافتهای فنی رسید کم آورد و از من اجازه خواست تا صاحب اثر را صدا بزند. همانطور که به سمت ته گالری میرفت، چشمهایم بالا و پایین رفتن لپههای باسنش را به نظاره نشستند. افسوس که هرچقدر هم فمینیست باشی، این استفاده ابزاری از زنان گاهی بدجور به آدم حال میدهد.
چندی نگذشت که زن به همراه مردی کوتاه قد و پر ریش و پشم و خندهرو، نزد من بازگشت. دختر مرد را به من معرفی کرد. آقای Gabriel P. با هم دست دادیم و من هم خودم را معرفی کردم. دخترک لبخندی زد و خداحافظی کرد و رفت.
«آن رفتن خوشش بین، وان گام آرمیده»
باری سر سخن را با گابریل باز کردم. از عکسش برایم گفت؛ اینکه آن را کجا و با چه دوربینی و چه فیلمی و چه شرایطی گرفته است. وقتی حرف میزد انگار از همه چیز فارغ بود. هیچ هیجان خاصی در صدایش نبود و کوچکترین کوششی در ارج نهادن به عکسش نمیکرد. حتی برایم گفت که دانههای درشتی که به نظر میآیند به خاطر حساسیت بالای فیلم هستند، در واقع حاصل اشتباهی است که در چاپخانه روی داده و او قصد نداشته است که عکسش این گونه چاپ شود، ولی چون قطع چاپ بزرگ بوده، حیفش آمده آن را دور بیاندازد؛ برای همین با صاحب این گالری به توافق رسیده تا عکسش را پشت ویترین به نمایش بگذارد.
دوستی من و گابریلِ یهودی از همان روز آغاز شد. چند بار من را به خانهاش دعوت کرد. از هر دری حرف میزدیم. از پیوندهای فرهنگی ایران و اسرائیل و مناقشه اعراب و اسرائیل گرفته تا کون جنیفر لوپز و پستانهای موُنیکا بِلوچی. یک بار برای ناهار به خیال خودش مرا به صرف یک غذای سنتی یهودی با نام «زفزفه» دعوت کرد که هنگام رونمایی از آن، کاشف به عمل آمد که همان تهچین خودمان است. خودش را یک یهودی چپگرا میدانست. به شدت حامی طرح صلح بین اعراب و اسرائیل و برقراری یک کشور مستقل فلسطینی داخل مرزهای ۱۹۶۷ و همچنین توقف شهرکسازی اسرائیلیها در سرزمینهای فلسطینی بود. دائما از سابقه دولت اسرائیل انتقاد میکرد و اعتقاد داشت که دولتمردان اسرائیل مشتی سرمایهدار فاشیست هستند. من هم برای او میگفتم که منافع ملی ایران ایجاب میکند با اسرائیل رابطه سیاسی داشته باشد. به او میگفتم که حاصل دشمنی بیدلیل ایران با آمریکا و اسرائیل چیزی جز ۸ سال جنگ خونین با صدام حسین و ویرانی کشور و ۳۰ سال تحریمهای کمرشکن نبوده است. از اینکه ادعای جمهوری اسلامی در حمایت از مبارزات مردم فلسطین همهاش اشک تمساح و گربه رقصاندن است. از اینکه چینیها و روسها مسلمانان را در سینگکیانگ و چچن قتل عام کردند و هیچ صدای اعتراضی از مقامات جمهوری اسلامی حتی در قالب یک محکومیت ساده در نیامد. ولی همین که یک گربه فلسطینی میرود زیر ماشین پلیس اسرائیل، سر و صدای آخوندها گوش فلک را کر میکند. از آشنایی پدربزرگم -که یک تاجر مسلمان و معتقد بود- با حبیبالله القانیان –سرمایهدار ایرانی یهودی- میگفتم. از اینکه پدربزرگم از صداقت و خوش حسابی القانیان همیشه تعریف میکرد و بسیار تاسف میخورد از اینکه آخوندهای از خدا بیخبر، چطور آن بندۀ بیآزار خدا را بیهیچ دلیل و مدرکی تیرباران کردند. در همه موارد ذکر شده با هم توافق نظر داشتیم و این اتفاق نظر خیلی برایمان لذت بخش بود. هر بار که میخواستیم از هم خداحافظی کنیم مثل سیاستمدارها به نشانه صلح، محکم با هم دست میدادیم و جلوی صدها عکاس و خبرنگار خیالی ژست میگرفتیم -من از خودم صدای شاتِر و فلاشِ دوربین عکاسی را در میآوردم- انگار که این احمدینژاد و بنیامین نتانیاهو هستند که دارند بعد از امضای قرارداد صلح با هم دست میدهند.
دو: ترم اول بودم و زبان فرنگیام چندان تعریفی نداشت. به همین سبب برقراری تماس با همشاگردیهای محلیام آسان نبود. تنها ایرانی حاضر در رشتهمان بودم و به شدت احساس تنهایی میکردم. با خودم اندیشیدم، اگر تنها ایرانی هستم، دستکم تنها خارجی حاضر در جمع نخوام بود. جلسه دوم یا سوم از درس ریاضی ۱ بود. با اینکه از ایران دیپلم ریاضی فیزیک گرفته بودم ولی باز هم هیچ چیز از حرفهای استاد سر در نمیآوردم. کلاس تمام شد و تقریبا همه دانشجوها به غیر از من و دو تای دیگر که ردیف جلوی من نشسته بودند، دسته-دسته، یکی یکی، دو تا دو تا از سالن خارج شدند. یکی از آن دو برگشت و تا من را دید چند ثانیه نگاهمان در هم گره خورد. با زبان الکن و لهجه عجیبی پرسید: خارجی هستی؟ گفتم بله. پرسید: از کدوم کشور؟ گفتم ایران. تا گفتم ایران دومی که سرش به کار خودش بود سرش را برگرداند. اول نگاهی به من کرد بعد نگاهی به دوستش. هر سه لبخند زدیم. بدون اینکه بپرسم جواب داد: ما از اسرائیل اومدیم.
Alexander B و David Z دو دانشجوی اسرائیلی همدورهام که بعدها اسمشان را «گربه نره و روباه مکار» گذاشتم. دیوید از الکساندر زبلتر بود و تا پیش از به اسرائیل برگشتنش، عملا مرجع تقلید الکساندر بود. یک بار که داشتیم بر سر مناقشه اعراب و اسرائیل بحث میکردیم. الکساندر گفت: «این عربها هیچ هنری ندارن. وقتی ما [مهاجران یهودی] به اسرائیل اومدیم، اونجا یه بیابون بیآب و علفی بود که حتی تعداد کم ساکنانش هم به سختی میتونستن شکمشون رو سیر کنن. اما حالا نگاه کن! نزدیک به ده میلیون آدم اونجا با رفاه کامل زندگی میکنن و الان اسرائیل یکی از بزرگترین صادرکنندگان محصولات خوراکی با کیفیت به همه جای دنیاست! ما اسرائیل رو آباد کردیم و تازه اون قدر هم سخاوتمند بودیم که قبول کردیم این فلسطینی ها پشت مرزهای ۱۹۶۷ حکومت خودشون رو داشته باشن!» اینجا بود که داوید یک سقلمه به الکساندر زد و گفت: «چی داری میگی؟ کدوم مرزهای ۱۹۶۷همه اسرائیل مال ماس. همه زمینها تحت کنترل ماس.»
یک بار دیگر همان الکساندر برای توجیه حمله اسرائیل به ایران -تصور کنید یک نفر چشم در چشم شما بیاندازد و بگوید: به نظر من برای حفظ صلح جهانی کشور تو باید بمباران بشود- میگفت: «ببین موضوع خیلی ساده است. مثل پدر یه خانواده که باید از فرزنداش محافظت کنه. اون در درجه اول باید به فکر سلامت فرزنداش باشه. نمیتونه هم سلامت فرزنداش رو در نظر بگیره، هم رفاه همسایهها رو!» خودتان قضاوت کنید این آدم و امثالش با چه منطقی به مسائل نگاه میکنند.
خیلی زود دریافتم که ما آبمان با هم در یک جوب نمیرود. من مثل همه ایرانیها در کشوری بزرگ شدهام که قانون جنگل بر آن حاکم است. هر کس زورش بیشتر است و قُلدُرتر است، خَرَش بیشتر میرود. همین مرا وا داشت تا از خانه و کاشانهام دل بکنم و رنج و سختی غربت را به جان بخرم، فقط بهخاطر اینکه طعم آزادی را نچشیده از دنیا نروم. از طرفی نفرتم از قلدری و قلدرمآبی به جمهوری اسلامی محدود نمیشود. دیگر زورم میآید که پس از تحمل این همه سختی، اینجا هم حضور قلدرهای فاشیستی مثل آلکساندر و داوید را تحمل کنم. پس تصمیم گرفتم بسیار محترمانه رابطهام را با آنان به حداقل برسانم. البته جوری که گمان نکنند من یک بچه مسلمان کله خرابم. خودم هم دیگر مجبور به شنیدن عذرهای بدتر از گناه آنان نباشم.
باری، امروزه در هر دو سوی این دعوای شصتهفتاد ساله، هم الکساندرهای متعصب و کلهخراب وجود دارند و هم گابریلهای صلحجو با فکرهای باز و روشن. اعتراف میکنم که تا سن هفدههجده سالگی، تحت تأثیر تبلیغات کور جمهوری اسلامی، راسخانه اعتقاد داشتم که ریشه همه بدبختیهای ما همان «غده سرطانی» است و حاضر بودم برای ریشهکن کردنش، جانم را بدهم. شاید امروز خیلیها شرایط آن روزهای من را داشته باشند. گوسفندانی که بیخبر از جهان بیرونِ آغُلشان، سادهلوحانه دل در گروی حرفهای چوپان دروغگویشان میبندند. به قول یکی از بزرگترین اندیشمندان تاریخ بشریت: «حضور یک احمق در یک کشتی به خودی خود مشکلی ایجاد نمیکند. مشکل آنجا آغاز میشود که آن احمق سکان کشتی را در دست میگیرد». این وظیفه سرنشینان عاقل کشتی است که اولا حواسشان به احمقهای دور و برشان باشد و دیگر اینکه بکوشند همیشه با ساکنان عاقل دیگر کشتیها در تماس باشند.
دوست داشتن در حال بارگذاری...
دسته نوشته ها
برچسبخورده با فلسطین, مسلمان, یهودی, آمریکا, آخوند, ایران, ایرانی, احمدی نژاد, اسلام, اسرائیل, بنیامین نتانیاهو, تاریخ, جنگ, خاورمیانه, دولت, زن, صلح