بایگانی برچسب‌ها: مصلحت

برخورد نزدیک از نوع ژاله

از ایران خبر دادند که یکی از همسایه‌های قدیمی مادربزرگم عزم سفر به فرنگ دارد و سر راهش قرار است سری هم به من بزند. از قضای روزگار این همسایه قدیمی یک دختر دم‌بخت خوش بر و رو هم دارد که باز هم از قضا هم‌دانشگاهی خواهرم و بهترین دوستش نیز هست. مدتی است که مادر، مادربزرگ و خواهرم با پُلیتیک زنانه قصد دارند به من بفهمانند که؛ لکن نظر ما نسبت به این دختر خانم مثبت است. و البته هر بار هم به من گوش زد می‌کنند که ما در خانواده پیروی دموکراسی هستیم و هر کدام فقط از یک رای برخورداریم -که البته روی‌هم‌رفته می‌شود سه رای- و تصمیم نهایی را در هر صورت خود من باید بگیرم. ولی من نمی‌فهمم چرا هر کدامشان می‌خواهند این یک رایشان مانند حکم حکومتی باشد و من مطیع آن؟!
باری این دختر خانم‌‌‌‌ همان طور که گفتم خوش بر رو و با کمالات است. در آخرین سفری که به ایران داشتم در مهمانی جشن تولد خواهرم دیدم‌اش -البته آن زمان از این فشار سیاسی نسوان خانواده روی من خبری نبود-؛ فربه بود با موهای لخت بلند و خرمایی رنگ. یک لباس مشکی تنگ که تا بالای زانو‌هایش می‌رسید به تن داشت. قد نسبتا بلندی داشت و با این وجود کفش‌هایش نیم وجب پاشنه داشتند. از حسن انتخابش در پوشش خوشم آمد. لباسش خوبی‌هایش را برجسته‌تر و عیب‌هایش را کمتر نشان می‌دادند. رنگ مشکی و تَنگی لباسش در معیت پاشنه‌های بلند کفش‌هایش او را کشیده‌تر جلوه می‌دادند. پاهای نازکش را لخت گذاشته بود. یقه لباسش باز بود طوری که می‌شد دزدکی چاک ظریف بین پستان‌های خوش‌دستش را از لای تور سینه‌بند مشکی‌اش دید زد. آن شب نتوانستیم زیاد با هم حرف بزنیم. او که در جمع مهمان‌ها تازه وارد بود گوشه‌گیر به نظر می‌آمد و سعی می‌کرد از خواهرم زیاد دور نشود. من هم که تقریبا یک بطری شراب شیراز را که دایی‌ام از استرالیا آورده بود، یک تنه سر کشیده بودم، پَر و پاچه و پستانِ دیگر دَر و داف‌های مجلس چنان مستم کرده بود که خیلی زود ژاله خانمِ گوشه‌گیر از یادم برفت.
صبح فردای مهمانی منِ گردن شکسته از سر خامی، با این گمان که آدم باید احساساتش را به همشیره‌اش بگوید، با خواهرم درد دل کردم که: «این ژاله هم دختر تو دل برویی هست‌ها!» غافل از اینکه تنها آشنایی من و ژاله می‌توانست به حضور آن شب او در آن مهمانی معنی بدهد. من درگیر یک بازی شده و نخستین مهره را نیز به درستی جابه‌جا کرده بودم. الان که گذر زمان قضاوت را برایم آسان کرده است، می‌فهمم که دعوت کردن ژاله به آن مهمانی جشن تولد از نظر پُلیتیک زنانه چه در یک چشم‌انداز کوتاه مدت و چه بلند مدت هیچ اهمیت استراتژیکی برای شخص خواهرم نداشته است.
باری آن شب گذشت و خواهرم در جواب تعریف من از ژاله شروع کرد به شستشوی مغزی من – آن هم با وایتکس – و از آن روز به بعد روند نزدیک شدن ژاله به خواهرم به صورت تساعدی رشد کرد طوری که در عرض کمتر از یک ماه ژاله خانم با پشت سر گذاشتن دوستان دَه پانزده ساله خواهرم به رفیق گرمابه و گلستان او تبدیل شد.
اما کوشش‌های مادر و مادربزرگ و خواهرم، با یک حرکت ناگهانی من نقش بر آب شدند. دانشگاه را‌‌‌‌ رها کردم و پای را در یک کفش که از ایران خواهم رفت. البته در آن روز‌ها گمان نمی‌کردم که این قضیه تا این اندازه برای این سه زن مهم بوده باشد که پس از اینکه سال‌ها از آن گذشته و من کلا صفحه شطرنج را به میل خودم چیده‌ام و مهره‌های خودم را جایگزین کرده‌ام، ناگهان باز از گوشه‌ای سر باز کند. گویا که ایشان این سال‌ها به این می‌اندیشیدند که چگونه مرا دوباره به ژاله پیوند بزنند. بنا براین وقتی خبر دادند که پدر ژاله خانم عازم فرنگ است و بناست سری هم به من بزند، اول کمی تعجب کردم اما کم‌کم دوزاری‌ام جا افتاد.
قرار شد که پدر ژاله خانم هر وقت رسیدند هتل به من زنگ بزنند تا بروم به ملاقاتشان و ایشان را که به همراه دو تای دیگر از دوستانشان برای «یک سفر کاری» به فرنگ آمده بودند، به یک تور گردشگری یک روزه ببرم.
نزدیک هتل که رسیدم، پدر ژاله زود من را شناخت و از دور برایم دست تکان داد. نزدیک که آمدم گفت من را از شباهتی که با خواهرم دارم شناخته است. از این گفته‌اش خرسند شدم چرا که خواهرم دختر زیبایی است و کشته مُرده بسیاری دارد.
من را به اتاقشان راهنمایی و همراهانش را به من معرفی کرد. جای شما خالی خوش گذشت و آن تور یک روزه به شام و ناهار مجانی‌اش ارزید. اگرچه من هم برایشان سنگ تمام گذاشتم و هر چه از در و دیوار شهر می‌دانستم گفتم. البته پدر ژاله خانم چند تا حرکت عجیب آنقدر که خودش را از چشمم بیاندازد، انجام داد. یک جا وقتی داشتیم از روی یک پل بسیار قدیمی رد می‌شدیم به یک گروه از بچه مدرسه‌ای‌هایی برخوردیم که گویا آورده بودندشان اُردو. داشتند گروهی از هم عکس می‌گرفتند و هزار جور دلقک‌بازی درمی‌آوردند که ناگهان پدر ژاله خانم انگار برقش گرفته باشد دوربینش را داد به دست من و نه گذاشت و نه برداشت و رفت میان بچه‌ها ایستاد و گفت: «از من با اینا یه عکس بگیر!» من در مقابل چشم‌های هاج و واج بچه‌ها و مربیشان با سر افکندگی یک عکس فوری انداختم. با خودم فکر کردم اگر در آن شرایط پدر ژاله خانم مثلا چارلیز تروُن یا کیت بلانشیت را می‌دید احتمالا از شدت هیجان خودش را از بالای پل پرت می‌کرد توی رودخانه! در جای دیگر به هنگام بازدید از یک کلیسای قدیمی وقتی داشتم دیوارنگاره‌ای که روز محشر را به تصویر کشیده بود شرح می‌دادم، پدر ژاله خانم سری تکان داد و گفت: «عجب! پس مسیحی‌ها هم به قیامت اعتقاد دارن!»
باز وضعیت پدر ژاله خانم از همراهانش خیلی بهتر بود و دست کم زبان انگلیسی را تا حدی می‌دانست. آن دوتای دیگر، یکیشان که اصلا حرف نمی‌زد، دیگری هم هر از چند گاهی چیزهایی می‌پرسید که من از تعجب شاخ درمی‌آوردم. مثلا سوار مترو که شدیم بعد از کلی برانداز کردن در و دیوار از من پرسید: «آقای مهندس! اینا واگنای متروشون رو خودشون می‌سازن؟»
باری در اولین تماسی که بعد از جدا شدن از آن‌ها با ایران گرفتم متوجه شدم که مادرم و مخصوصا خواهرم سخت کنجکاو بودند که آیا از پدر ژاله خانم خوشم آمده است یا نه. من هم البته سعی کردم طوری جواب دهم که نه سیخ بسوزد نه کباب.
خلاصه، این روز‌ها ژاله خانم سخت خاطر من را به خودش مشغول کرده است. از یک سو با این فاصله زیاد امکان تماس نزدیک وجود ندارد. از سوی دیگر و با توجه به تجربه‌های تلخ گذشته دوست ندارم از راه مسنجر یا فیس‌بوک یا هر وسیله ارتباط از راه دور دیگری با او ارتباط بر قرار کنم. افزون بر این، آنچه بیشتر آزارم می‌دهد، کششی است که نسبت به ژاله دارم. من اسم این کشش را «کشش مصلحتی» گذاشته‌ام. این را هم باید بگویم که هیچگاه ندانستم نگاه و برداشت خود ژاله نسبت به من چگونه است. آیا او نیز کشش‌اش به من مصلحتی است یا اصلا کشش و تمایلی به من دارد؟

6 دیدگاه

دسته نوشته ها