بایگانی برچسب‌ها: بچه

مردسالاری زنانه

از میان بی‌شمار پدیده‌هایی که آن‌ها را از طریق نشانه‌هاشان می‌شناسم، خانواده ایرانی و نشانه‌هایش یکی از جالب‌ترین و سرگرم کننده‌ترین آن هاست.
امروز که برای خوردن ناهار به یک رستوران عربی رفته بودم بر حسب اتفاق به یک خانواده جهانگرد ایرانی برخوردم. البته آن ها-از آنچه از شواهد و قراین برآمد- متوجه ایرانی بودن من نشدند.
باری به نشانه‌های شاخصی که یک خانواده ایرانی را نمایندگی می‌کند یکی دیگر هم اضافه شد که به این شرح است؛ در یک خانواده ایرانی دارای چند فرزند چنانچه شاهد تنوع جنسی فرزندان باشیم غالبا با این چنین ترکیبی مواجهیم: یک دختر خانوم بین هشت تا ده ساله، بسیار مودب و با وقار که به حرف والدین خود گوش می‌دهد و چنانچه از نظر سنی ارشد باشد مراقب خواهر و برادر‌های کوچک‌تر از خودش است و در این زمینه گوشه‌ای از وظایف مادرش را بر دوش می‌گیرد. در کنار او اما غالبا یک یا چند پسر بچه لوس و ننر که دائما با صدای بلند حرف می‌زنند و به لطف قربان صدقه‌های والدینشان، فکر می‌کنند خیلی بامزه و دوست داشتنی هم هستند به چشم می‌خورند. اینگونه بود که یادم افتاد به همسایه‌ای که در دوران کودکی داشتیم و من گاهی به حیاط آن‌ها می‌رفتم برای بازی. یک دختر داشتند که هم سن سال من بود و یک پسر کوچک‌تر. گاهی وقت‌ها مادربزرگشان می‌آمد روی ایوان زیر سایه می‌نشست که هوایی بخورد و بازی ما را تماشا کند. یک بار که سه تایی بازی می‌کردیم، پسر همسایه لابه‌لای جست و خیز و بازی، ناگهان گوزید و از آنجا که فرکانس صدای گوز با هر صدای دیگری متفاوت است و وسط میدان جنگ هم که باشی و بگوزی همه می‌فهمند، مادربزرگ با آنکه خیلی از ما فاصله داشت با اخم و تَخم دختر را ورانداز کرد و گفت: «دختر که نباید این قدر کونش شل باشه!» یعنی اینکه پسر اگر کونش شل بود، بود. اما کون  دختر باید تنگ باشد. لابد چون آقایان تنگش را بیشتر دوست دارند. دختر بیچاره تا آمد بگوید: «من نبودم»، مادربزگ مجالش نداد و گفت: «خجالت بکش». نمی‌دانم مادربزرگ فهمید کار پسر بوده یا نه. اما همین که از میان ما سه نفر تنها به دختر مشکوک شد، خودش حاکی از مردسالاری نهادینه شده دارد در ذهنیت زن ایرانی که مرد هیچ غلطی نمی‌تواند بکند! در همین گیرودار، پسر همسایه که با دست چلش را گرفته بود داد زد: «جیش دارم» مادربزرگ نیشش باز شد و رویش را به طرف پسر برگرداند و گفت: «آخ قربونش برم؛ ولش کن خفه می‌شه! شمبولی طلا!»

نتیجه: این تازه گوشه ناچیزی از فرق گذاشتن میان پسر و دختر در خانواده ایرانی است و تا زمانی که پسر بچه‌ای را که به قول معروف هنوز شاشش کف نکرده، این گونه تربیت می‌کنیم نباید حتی خواب برابری زن و مرد را در ایران ببینیم.

بیان دیدگاه

دسته نوشته ها

بانوی سووشون

هر آدمی‌ای، سنگی است بر گور پدر خویش «فقفیقاع نبی، آیه اول و آخر جزو سی و یکم»

خبر ساده بود. سیمین دانشور در ۹۰ سالگی در گذشت. گفتم خدا بیامرزدش، عمرش را کرده بود و این اندازه هم بسیار است؛ به‌ویژه آن‌که اکنون در شهر که می‌چرخی، هر کوچه و برزنی پر شده از حجله جوانان ناکام و تازه رسیده. و این گذشت تا از جلوی رایانه برخاستم و دراز کشیدم. به سقف نگاه می‌کردم که دوباره خبر در ذهنم آمد: سیمین دانشور درگذشت. و به یاد جلال افتادم و «سنگی بر گوری» ‌اش؛ کتابی که با آن زندگی کرده‌ام و یاد جمله آغازین‌اش: «ما بچه نداریم، من و سیمین؛ بسیار خب. این یک واقعیت؛ اما آیا کار به همین‌جا ختم می‌شود؟» این جمله به گریه‌ام انداخت. احساس کردم این اشک‌ها دیر آشنایند و پیش از این نیز یک بار چشمانم را‌تر کرده‌اند… در کتابخانه نشسته بودم و «غروب جلال» را می‌خواندم، آن‌جا که سیمین از مرگ جلال می‌گفت نیز تاب نیاورده و اشک ریخته بودم. اما آیا کار به همین‌جا ختم می‌شود؟ جلال سال ۱۳۴۸، به گفته سیمین، به خاطر مصرف بیش از اندازه قزوینکا (نوشابه الکلی ساخت ایران) و سیگار اشنو و به گفته شمس آل‌احمد به دست ساواک مرد یا کشته شد. اکنون ۴۲ سال از مرگ او می‌گذرد و ۴۲ سال است سیمین تنها می‌زیسته بی‌هیچ فرزندی و کسی که دلخوش باشد به او. «چهارده سال است که من و زنم مرتب این سوال را به سکوت از خودمان کرده‌ایم و به نگاه گاهی با به روی خود نیاوردن. نشسته‌ای به کاری؛ و روزی است خوش؛ و دور برداشته‌ای که هنوز کله‌ات کار می‌کند؛ و یک مرتبه احساس می‌کنی که خانه بدجوری خالی است…» هرگاه یاد تنهایی سیمین در این سال‌ها می‌افتم، سال‌های بی‌جلال… و جلال می‌دانست کار به همین‌جا ختم نمی‌شود و ۴۲ سال دیگر باید تاب بیاورد سیمین برای گریز از تنهایی.
«آن بچه‌ای که شنونده قصه‌های تو بود، با خود تو به گور رفت و امروز، من آن آدم ابترم که پس از مرگم، هیچ تنابنده‌ای را به جا نخواهم گذاشت، تا در بند اجداد و سنت و گذشته باشد… من اگر شده در یک جا و به اندازه یک تن تنها نقطه ختام سنتم.» اما آیا کار به همین‌جا ختم می‌شود؟ غروب سیمین، شاید به گونه‌ای نمادین، پایان یک نسل از داستان‌نویسی ایران نیز باشد. نسلی پیروی سنت‌های کلاسیک داستان‌نویسی و نسلی که گرچه عقیم‌اش پنداشتند، اما فرزندان بسیاری بار آورد.

بیان دیدگاه

دسته نوشته ها