بایگانی برچسب‌ها: بلوغ

سانسور

سه یا چهار سال بیشتر نداشتم. پدرم به تازگی و پس از یک دوره بیکاری و این در و آن در زدن و پی در پی به در بسته خوردن برای یافتن کار بالاخره توانسته بود پس از قبولی در آزمون استخدامی شرکت ملی نفت برای خودش کاری دست و پا کند. ما در شهرستان زندگی می‌کردیم و پدرم برای شرکت در دوره‌های آموزشی پیش از آغاز به کار باید مرتبا به تهران می‌رفت. و چون آن زمان رفت آمد بین تهران و شهرستان‌ها مثل امروز انقدر آسان نبود پدرم مجبور بود چندین ماه از سال را دور از خانواده بماند. از طرفی مادرم که درست در سال انقلاب فرهنگی دیپلم ش را گرفته بود و به سبب بسته شدن دانشگاه‌ها نتوانسته بود به موقع وارد دانشگاه شود مجبور بود حالا با یک بچه سه چهار ساله و هزار و یک جور درد سر به دانشگاه برود. این بود که من را بیشتر نزد مادربزرگ‌هایم می‌گذاشت. بیشتر تنها بودم و یادم هست که دوست داشتم با کاسه بشقاب‌ها و قابلمه و ماهی تابه‌ها بازی کنم. قابلمه‌های کوچک‌تر را به ترتیب در قابلمه‌های بزرگ‌تر می‌گذاشتم و دوباره آن‌ها را در می‌آوردم و برای ساعت‌ها این کار را تکرار می‌کردم. یکی دیگر از سرگرمی‌هایم گوش دادن به نوار بود. آن زمان تلویزیون ۲۴ ساعت شبانه روز برنامه نداشت و مثل الان نمی‌توانست بچه‌ها را سرگرم کند پس برای مادری مثل مادر من که یک سر بود و هزار سودا ضبط صوت وسیله خوبی بود برای سرگرم نگه داشتن پسربچه بازی گوشش. نوار خروس زری پیرهن پری، دون کیشوت، خاله سوسکه، زبون دراز، خرگوش دانا از نوارهای مورد پسند من بودند که شاید از هزار بار شنیدنشان هم خسته نمی‌شدم. از میان همه نوار‌ها یک نوار ترانه هم بود که خیلی دوستش می‌داشتم. یک نوار کاست ماکسل آبی بود. هنوز هم دارم ش. ترانه‌هایی از احمد آزاد، هایده، حمیرا، حسن شماعی‌زاده، شهرام شبپره روی ش ضبط شده بود. ترانه مورد علاقه من اما یک ترانه خیلی غمناک از ستار بود. ترانه عاشق. در آن دوره من خیلی غمگین بودم. دوره سیاهی بود و من به شدت کمبود پدر و مادرم را در کنارم احساس می‌کردم. بیشتر دلم برای پدرم تنگ می‌شد چرا که خیلی کمتر می‌دیدمش و هر بار که این ترانه را می‌شنیدم با اینکه خیلی بچه بودم اشک از چشمانم جاری می‌شد. مادم به محض اینکه متوجه این موضوع شد نوار را برداشت و یک جای کور گم کرد تا دستم به آن نرسد.

تا آنجا که حافظه یاری‌ام می‌کند این اولین بار بود که در زندگی‌ام با پدیده سانسور مواجه شدم. کلا والدینم، مخصوصا مادرم از سانسور خیلی زیاد استفاده می‌کردند. یادم هست سال سوم راهنمایی تحت آموزه‌های شدید مذهبی معلم پروشی مان به یک بچه مسلمان شیعه دو آتشه تبدیل شده بودم. هر چه کتاب علیه وهابیت و بهاییت و صهیونیسم بود را می‌خواندم. یک کتاب دعا هم نمی‌دانم از کجا به دستم رسیده بود که از تعقیبات نماز گرفته تا دعای دفع نیش مار و عقرب و ذکر قبل و بعد و حین قضای حاجت همه چیز در آن پیدا می‌شد. این کتاب همیشه در جانمازم بود و چنان به آن معتاد شده بودم که هر وعده نمازم بی‌اغراق یک ساعت طول می‌کشید. باری، مادرم که متوجه این موضوع شده بود از آنجا که می‌ترسید به خاطر نماز از درس و مدرسه نیافتم -به اعتقاد مادرم درس و مشق از خدا هم واجب‌تر بودند- کتاب را برداشت و آن را هم جایی کور گم کرد. البته آن زمان در این مورد چیزی به من نگفت و من هم بعد از چند روز در به در دنبال کتاب گشتن دلسرد شدم. عکس قضیه هم اما صادق بود. مثلا در‌‌ همان دوران که مادرم کتاب دعا را از من پنهان کرد به طور ناگهانی کتابی با عنوان «آموزش روابط جنسی و زناشوئی» در میان کتاب‌های کتابخانه سبز شد. من که جای همه کتاب‌ها را از بر بودم و می‌شود گفت که کتابدار خانه بودم شک نداشتم که این کتاب تازه وارد است و از آنجا که چاپ کتاب هم خیلی قدیمی و مربوط به ۲۰ سال پیش از آن زمان بود این شَکم به یقین تبدل شد که آری این از آن کتاب‌هایی است که به فراخور سن من دیگر لازم نیست در دسته کتاب‌های سانسور شده قرار بگیرد و بهتر است که در دسترس باشد.

اگرچه سانسورهای خانواده آن اندازه نبودند که مرا نسبت به ایشان دلسرد کنند اما پیش‌تر که آمدم سانسورهایی که در دبستان و راهنمایی و دبیرستان، از سوی اولیای مدرسه پیش‌رویم قرار گرفتند، دیگر با قایم کردن یک نوار یا کتاب قابل سنجش نبودند. در سانسورهای خانواده، من همیشه مفعول بودم، اگر
چیزی از من نهی می‌شد، به فراخورش خانواده چیز دیگری پیش می‌نهاد و مرا به آن دلگرم می‌کرد اما کم‌کم در دوره راهنمایی و دبیرستان، من دیگر مفعول نبودم که خودم هم فاعل بودم و فعال نسبت به آنچه نهی می‌شدم. اگر در کودکی به خاطر ترانه‌ای از ستار که از آن نهی شده بودم، احساس کردم چیزی از دست داده‌ام، در دوران مدرسه و تحت‌‌‌ همان تعالیم مذهبی که دیدگاه‌های مخالف‌ ش از من پنهان شده بود (سانسور شده بود)، خودم به یک عامل سانسور تبدیل شدم که نخست خودم را از آنچه دوست داشتم نهی می‌کردم، سپس برادر و خواهرم را و هرکس را که زورم به او می‌رسید. بی‌آن‌که حتی خودم بدانم سانسورچی خودم شدم. همه این سانسور‌ها برای آن بود که خانواده، مدرسه و سیستم گمان می‌کردند من با این سانسور‌ها سعادتمند خواهم بود. اگر فلان ترانه را نشنوم، فلان کتاب را نخوانم، فلان کار را بکنم، و فلان و فلان و فلان، سعادت من تضمین شده خواهد بود. اما کو؟ کو آن سعادت و بهجت درونی که قرار بود با این نهی از منکر‌ها من به آن برسم؟ نهی از منکر‌هایی که امر به معروفی جلوشان نبود. این کار را نکن! این را نبین! این را نخور! این را نخوان! اینجا نرو! هیچ کس نبود که بگوید پس من باید چه کار بکنم؟

بیان دیدگاه

دسته نوشته ها